گفتگو با هلا يا سميه كماليان، گوينده راديو آلماني.
هلا یا سمیه کمالیان
در فوریه سال ۱۹۳۴ زمان جنگ جهانی دوم در آلمان متولد شد. چند ماهه بود که خشم جنگ در بلژیک پدرش را از او گرفت و به همراه خواهران، برادران و مادرش مثل همه مردم آن زمان فقر، گرسنگی و بیعدالتیهای دوران جنگ و بعد از جنگ را به چشم دید و تحمل کرد. از کودکی به رویای پرستار شدن فکر میکرد تا اینکه یک رویا تحقق یافت. پرستاری خواند و در بیمارستانی مشغول به کار شد تا شاهد روزهایی باشد که سرنوشت برای او رقم زد. بعد از ازدواج با دکتر کمالیان و مسلمان شدن مدتی در آلمان زندگی کرد، بعد از انقلاب به ایران آمد و به پیشنهاد خانواده شهید بهشتی در صداوسیما (رادیو آلمانی) در معاونت برونمرزی مشغول به کار شد. او ۷۰ کتاب از آثار شهید مطهری، شهید بهشتی و امام خمینی (ره) را به آلمانی ترجمه کرده است و تالیفاتی نیز درباره دین اسلام دارد. دیگر گفتنیها را از زبان خود او بخوانید.
با همسرتان دکتر کمالیان چطور آشنا شدید؟!
اولین بار دکتر کمالیان را در بیمارستانی که کار میکردم، دیدم. او دانشجوی رشته مهندسی بود. بعدها فهمیدم که در انجمن اسلامی آخن و اتحادیه انجمنهای اسلامی فارسی زبانان فعالیت میکند. در بیمارستانی که من پرستار بودم به دیدار دکتری ایرانی آمده بود. پزشک ایرانی از ایشان پرسید که چیزی برای نوشیدن میل دارید و او جواب داد یک نوشیدنی غیر الکلی. من این ماجرا را شاهد بودم و از ایشان پرسیدم که مگر الکل مشکل دارد و او پاسخ داد بله در دین ما نوشیدن الکل ممنوع است.
این جمله انگیزه اصلی من شد برای اینکه راجع به دین اسلام بیشتر بدانم. دکتر کمالیان آدرس خود را به من داد که اگر سوالی داشتم مطرح کنم. کنجکاویهای من درباره دین اسلام سببساز مکاتبات زیادی میان ما شد. بر اثر مکاتبات بسیاری از مسایل اعتقادی برایم روشن شد و آن وقت بود که تصمیم گرفتم مسلمان شوم. در سال ۱۹۶۳ در آلمان با دکتر کمالیان ازدواج کردم و در خانه کوچکی که تعدادی دانشجوی ایرانی حضورداشتند، زندگی خود را شروع کردیم. بعد از انقلاب فهمیدم که خانه ما مکانی بود که در آن سخنرانیهای سلسلهوار امام (ره) در نجف به صورت اعلامیه چاپ میشد.
خانواده شما با دکتر بهشتی و امام موسیصدر هم گویا مراوداتی داشته است؟
وقتی که ۲ فرزندم (محسن و فاطمه) به دنیا آمدند کار را رها کردم و مشغول بچهداری شدم. آن روزها خیلی خوب و شیرین بود. دکتر بهشتی و خانوادهاش به خانه ما رفت و آمد داشتند. ایشان خیلی با همسرم صمیمی بودند. حتی امام موسی صدر جلسات خود را در خانه ما برگزار میکردند. او آنقدر مهربان بود که پسرم محسن عاشقش شده بود و هنوز هم به یاد آن روزها از امام صدر مینویسد. آقای بهشتی هم بسیار مهربان بودند. کلا خانواده شهید بهشتی با خانواده ما رابطه خاصی داشته و دارند.
خانواده دکتر کمالیان با ازدواج شما موافق بودند؟
بله وقتی که مساله ازدواج من با دکتر کمالیان مطرح شد، پدر ایشان خدمت آیت الله گلپایگانی... رفتند و استخاره کردند. ایشان هم گفته بودند که اولش سخت است ولی بعد خوب میشود. برای همین پدر آقای کمالیان همیشه به من میگفت تو خیلی سعادتمندی، برای اینکه مسلمان شدی.
ایران آن دوران را چطور دیدید؟
من ۲ بار بعد از ازدواج برای دیدار خانوادهای که خیلی مهربان بودند (خانواده کمالیان) به ایران آمدم زمان حکومت پهلوی بود. راستش خانه این خانواده برایم حکم بهشت را داشت، اما وضعیت ایران را اصلا دوست نداشتم. چون حتی در آلمان هم نمونه بدحجابیهای ایران را ندیده بودم...
برای همین ترجیح دادید که دوباره به آلمان بروید؟
آن موقع فرزند سوم من رضا هم به دنیا آمده بود. ساواک آقای کمالیان را دستگیر کرد و خانواده آنها تحت فشار بود. من از طریق پاسپورت آلمانی به ایران آمده بودم که خطرناک بود. وضعیت سختی بود من به آلمان برگشتم و فرزندانم کنار پدربزرگشان ماندند. یک سال و نیم بعد که دلم برای همسر و فرزندانم خیلی تنگ شده بود به ایران برگشتم. آقای کمالیان را از زندان اوین به زندان قصر منتقل کرده بودند. بعد از یکسری اقدامات و سختیها اجازه ملاقات با آقای کمالیان را گرفتم. وقتی که از دالان تاریکی به سوی سلول میرفتم آقایانی از پشت تعقیبم میکردند؛ خانمی به من گفت اینها خیلی خطرناک هستند. بعدها فهمیدم او همسر آقای دستغیب است چون شوهر ایشان همسلولی همسر من بود. آقای کمالیان۶ سال زندانی بود. من بعد از این ملاقات به آلمان رفتم ولی بچهها در ایران ماندند.
از چه زمانی ایران را برای زندگی دائمی خود انتخاب کردید؟
بعد از انقلاب به دعوت همسرم به ایران آمدم. همه چیز تغییر کرده بود. سال ۵۸ درست روزی که لانهجاسوسی امریکا به دست دانشجویان تسخیر شد خیلی به انقلاب فکر کردم. دوستی به نام لیز داشتم که درباره اوضاع ایران با او مکاتبه میکردم. لیز میگفت امام خمینی آمد و با مشت خود روی میز جهان زد. مطمئنم که دنیا را درست میکند. بعدها دوستم لیز هم مسلمان شد. پسرم رضا آن زمان آنقدر انقلابی شده بود که حاضر نبود با من آلمانی صحبت کند. (میخندد)
از لحظه ورود خود به صدا و سیما (رادیو آلمانی) بگویید؟
پس از انقلاب ایران با سازمان تبلیغات اسلامی شروع به همکاری کردم. آثار شهید مطهری را به آلمانی ترجمه میکردم. اولین کتاب انسان و ایمان بود. مدتی بعد به پیشنهاد خانواده شهید بهشتی همکاری خود را با صدا و سیما (رادیو آلمانی) آغاز کردم. اول ارزیاب و ادیتور شدم تا امروز که به عنوان تهیهکننده مشغول کار هستم.
شرایط صداوسیمای ایران در آن روزها چطور بود؟
آن زمان فضای صداوسیما هنوز به طور کامل اسلامی نشده بود. یک روز برنامهای را گویندگی کردم و به دلایلی تصمیم گرفتم که دیگر به صداوسیما نیایم، اما در تاکسی که نشستم از رادیو صدای امام را شنیدم که میفرمود: «همه باید باشیم» این جمله روی من خیلی تاثیر گذاشت و با خودم گفتم نباید سنگر را خالی کنم.
شما کتابهای شهید مطهری را به آلمانی ترجمه میکردید که در آن واژههایی مثل ایثار، شهادت و حجاب بار معنایی خاصی دارند. بنابراین این کلمات عالی را میشناختید آیا در رادیو آلمانی سعی کردهاید که با زبانی گویا آنچه را که در این زمینه دریافتهاید به مردم آلمان منتقل کنید؟
بله کتابی تحت عنوان «محله ما» به زبان آلمانی نوشتم. در این کتاب به فعالیت زنهای ایرانی در بسیج و سپاه انقلاب اشاره کردم. مصاحبههایی هم با مادران شهید انجام دادهام. کتابی هم به آلمانی نوشتم با نام «زن در پناه چادر» که در آن از آراء امام خمینی، شهید بهشتی و شهید مطهری استفاده کردم. مطمئن باشید آنچه که در درون من به شکل اعتقاد و باور ریشه گرفته است در برنامههایی هم که برای رادیو میسازم ناخودآگاه بروز میکند.
فکر میکنید نظر مردم آلمان راجع به مسائلی که در ایران میگذرد چیست؟
با وجود تبلیغات غرب، علیه جمهوری اسلامی ایران، مردم آلمان، ایران را قدرتی میبینند که باید به آن احترام گذاشت. حتی در سفری که اخیرا به آلمان داشتم، فهمیدم مردم آلمان رئیسجمهور ایران را بسیار دوست دارند.
آیا تاکنون کسانی بودهاند که با خواندن کتابهای شما تحت تاثیر قرار گرفته و مسلمان شوند؟
بله در سال ۱۳۶۷ در زمان جنگ دو دوست ترکزبان که به زبان آلمانی سلیس صحبت میکردند کتاب محله ما را خوانده بودند و خیلی برایشان جالب بود. وقتی هم که فهمیدند من خودم آلمانی بودم و مسیحی و بعد مسلمان شدهام دیگر کتابهای من را هم مطالعه کردند و به اسلام و مذهب شیعه گرایش پیدا کردند. خوشحالم از اینکه ۲۵ سال از زندگی خودم را در راه تبلیغ اسلام در اروپا صرف کردم و همیشه این شعر را زمزمه میکنم که خدایا چنان کن سرانجام کار / که تو خشنود باشی و ما رستگار.