امام موسی صدر عادت داشت وقتی به سفر میرود، مرتب با خانواده و مجلس اعلا در تماس باشد. اما از زمانی که به لیبی رسید، جز یکی دو تلگراف هیچ تماسی در کار نبود. هیچ خبری از حضور امام منتشر نشد.
از ۹ تا ۲۰ شهریور لبنانیها در تلاش بودند خبری از امام بگیرند تا بالاخره کاردار لیبی در لبنان ادعا کرد امام و دو همراهش به ایتالیا رفتهاند. اما اثری از امام- جز چمدان و گذرنامه اش- نبود. بین وسایلش چند نوار موسیقی ایرانی هم پیدا شد. ۱۰ روز بعد، لبنانیها راهپیمایی عظیمی به سوریه کردند تا قذافی را که برای شرکت در کنفرانس سران عرب در آنجا بود وادار به جواب دادن کنند.
امام خمینی (ره) چندین بار برای یاسر عرفات، حافظ اسد و حتی قذافی تلگراف و نامه فرستاد تا خبری از سید ایرانی بگیرد. آبان ۵۷ لبنان اعلام کرد امام هرگز لیبی را ترک نکرده است. اردیبهشت ۵۸ هم ایتالیا رسماً این موضوع را تایید کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، شش ماه بعد از ربودن امام، عدهای تلاش کردند قذافی را به ایران بیاورند تا کنار امام خمینی (ره) عکس بیندازد. اما امام خمینی (ره) شرط دیدار با قذافی را آزاد کردن آقا موسی اعلام کرد. سال ۵۸ قرار بود هیأتی از ایران برای پیگیری سرنوشت امام صدر به لیبی برود که این سفر با مخالفت و کار شکنی عدهای، هرگز انجام نشد!
سال ۶۴ رابطه سیاسی ایران و لیبی برقرار شد. جنگ ایران و عراق بهانه عدهای برای مسکوت گذاشتن این پرونده بود؛ پروندهای که تا سال ۷۶ به طور جدی پیگیری نشد. در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی، هیأت تحقیقی شروع به کار کرد. مذاکرات و سفرهایی هم انجام شد. اما با سنگ انداز لیبیاییها به جایی نرسید. قرار بود کمیته تحقیق گزارشی از فعالیتهایش بدهد. اما این گزارش هرگز اعلام نشد.
کار به جایی رسید که خانواده امام صدر در نامهای خواستار قطع مذاکرات شدند تا از راه دیگری وارد شوند. سال ۱۳۸۰ خانواده امام صدر و دو همراهش رسما به شورای عالی قضایی لبنان شکایت کردند. سال ۲۰۰۰ تعدادی از زندانیان سیاسی آزاد شده لیبی اعلام کردند امام را در زندان دیدهاند. سال ۲۰۰۰ قذافی رسما به ربوده شدن امام در خاک لیبی اعتراف کرد. سال ۸۳ دو نامه- یکی با امضای ۱۵۰ نماینده مجلس و دیگری با امضای ۱۹۹ نفر از شخصیتهای روحانی، سیاسی، علمی و هنری ایران- خطاب به رئیس جمهور نوشته شد که روشن شدن سرنوشت امام صدر و مجازات ربایندگان را خواسته بودند.
نمایندگان مجلس، شهریور ۸۵ هم نامه دیگری نوشتند. خرداد ۸۶ دادگاه لبنان حکم دستگیری قذافی و ۱۷ تن از مقامات لیبی را صادر کرد و اسامی آنان را به اینترپل اعلام شد. یک سال بعد، حکم اعدام قذافی در لبنان امضا شد. زمستان ۸۵ معاون اول رئیس جمهور در سفری رسمی به لیبی ۱۵ قرار داد اقتصادی امضا کرد که با اعتراض مقامات ایرانی و لبنان همراه شد. مرداد ماه امسال، محمود احمدینژاد از «به حداکثر رساندن» رابطه با لیبی خبر داد. قرار است آبان امسال ایران میزبان اجلاس اتحادیه سران آفریقا باشد. همه خبرهایی که در این ۳۱ سال منتشر شده، میگوید امام موسی صدر زنده است. آخرین خبر ۲۱ مرداد امسال از قول یکی از مقامات سابق لیبی اعلام شد که گفت امام صدر در زندانهای لیبی در طول سالهای اسارت پیر شده و دهها کتاب نوشته است. این مقام لیبیایی گفته اگر فشارهای کشورهای عربی و اسلامی به بالاترین حد برسد، قذافی مجبور به آزاد کردن امام میشود.
فکر میکنید چند سال دیگر باید بگذرد تا سران دنیای اسلام به فکر آزادی امام محرومان بیفتند؟ این یک نمای کلی از همه سالهایی است که امام موسی صدر در بین ما بود از صور، با عشق ۳۱ سال میشود ۱۱ هزار و ۳۲۲ روز؛ این، عدد روزهای اسارت کسی است که میگفت: «هیچ کس نمیتواند در جامعه محروم از آزادی خدمت کند، تواناییهایش را پویا و موهبتهای الهی را بالنده سازد»؛ کسی که حتی اجازه نمیداد مخالفش در بند و محروم باشد؛ کسی که میگفت «آزادی یعنی به رسمیت شناختن کرامت انسان و خوش گمانی نسبت به انسان»؛ کسی که در مقابل همه تهمتها و تخریبها فقط لبخند میزد و سکوت میکرد چون معتقد بود «آزادی هرگز پایان یافتنی نیست». چنین کسی سال هاست که زندانی است. در این دو صفحه سعی کردهایم تصویر کوتاهی از زندگی این مرد آماده کنیم تا معلوم شود چرا هنوز عکسش در خیابانها و روی دیوارهای خانههای لبنان است و چرا برخی به چنین سرنوشتی برای او رضایت دادند؛ برای امام موسی صدر.
• ۱۴ خرداد در محله چهارمردان قم به دنیا آمد. نواده سی سوم امام موسی کاظم (ع) بود.
• پدر: آیت الله صدر الدین صدر یکی از سه مرجعی بود که حوزه علمیه قم را بعد از فوت آیت الله حائری تا آمدن آیت الله بروجردی اداره کردند.
• مادر: دختر آیت الله حسین قمی، رهبر قیام گوهرشاد علیه رضا خان
• وارد دانشگاه تهران شد. در آنجا ارتباط او با کانونهای مبارزاتی تهران مانند انجمنهای اسلامی دانشجویان و افرادی چون آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و... شکل گرفت.
• در رشته حقوق در اقتصاد از دانشکده حقوق دانشگاه تهران لیسانس گرفت. فرانسه و عربی میدانست؛ انگلیسی هم بلد بود.
• انتشار اولین مجله حوزه به نام «درسهایی از مکتب اسلام» با کمک آیت الله مکارم شیرازی
• تاسیس دبیرستان ملی صدر در قم (آن زمان خانوادههای مذهبی بچههایشان را به دبیرستانهای دولتی نمیفرستادند.)
• مهاجرت به لبنان به سفارش علامه شرف الدین و دعوت خانواده ایشان (در قم و نجف همه مخالف این هجرت بودند. اگر میماند، از مراجع شیعه میشد. آیت الله خویی گفت کاش هرگز او را نمیدیدم و به او دل نمیبستم.)
• آغاز مطالعات یکساله برای شناخت جامعه لبنان و ریشه یابی مشکلات شیعیان و طرح شعار «گفتوگو، تفاهم و همزیستی بین ادیان و فرهنگها» در لبنان
• تاسیس هنرکده خانه دختران برای سرپرستی و آموزش دختران فقیر و یتیم جنوب لبنان
• حمایت از بستنی فروش مسیحی در شهر صور و اعلام فتوای صریح طهارت اهل کتاب
• تاسیس حوزه علمیه شهر صور به اسم «معهد الدراسات الاسلامیه»
• تاسیس مدرسه سواد آموزی بانوان
• حضور گسترده در مجامع علمی و مذهبی مسیحیان
• سفر دو ماهه به کشورهای شمال آفریقا میگفت باید قبل از اینکه آفریقا به جهان مسیحیت یا کمونیسم بپیوندد، به کمک این کشور تشنه و نیازمند اعتقاد برویم.
• سفر به واتیکان و الازهر برای اعمال فشار به مقامات ایران برای آزادی امام خمینی (ره) که بعد از واقعه ۱۵ هرداد بازداشت شده بود. بعدها آیت الله خویی گفت: «آزادی آقای خمینی بیش از هر چیز مرهون تلاشهای آقای صدر است.»
• با تبعید امام خمینی (ره) به ترکیه، با سفر دوباره به واتیکان و الازهر تلاش کرد تا امام خمینی (ره) به نجف منتقل شود. در سفر به مصر با جمال عبدالناصر دیدار کرد.
• آغاز فعالیت علیه رژیم صهیونیستی و اعزام گروهی از جوانان شیعه به مصر برای شرکت در دورههای نظامی
• افتتاح باشگاه ورزشی و تفریحی جوانان در ساحل شهر صور
• دیدار با پاپ. دیداری که قرار بود ۱۵ دقیقه باشد، به درخواست پاپ پیش از دو ساعت طول کشید.
• تاسیس مجلس اعلای شیعیان لبنان که هنوز هم عالیترین قدرت سیاسی شعیان این کشور است
• تاسیس مدرسه صنعتی جبل عامل
• تشکیل «کمیته دفاع از جنوب» با حضور رهبران مسلمان و مسیحی و درخواست از دولت برای رسیدگی به جنوب لبنان
• باکم کاری دولت برای بازسازی جنوب، اعلام اعتصاب غذا کرد. لبنان تعطیل شد و مردم فرودگاه بیروت را تصرف کردند.
• به درخواست دوستانی چون شهید دکتر باهنر، شهید مطهری، مهندس بازرگان و... با محمدرضا پهلوی به خاطر زندانیان سیاسی ملاقات کرد. بعد از این ملاقات، چند نفر از جمله آیت الله هاشمی رفسنجانی آزاد شدند اما بر خلاف قول شاه، حنیفنژاد و باکری (برادر بزرگ شهید باکری) اعدام شدند.
• تاسیس زامان اجتماعی «حرکت المحرومین» که از همه لبنانیها، مسلمانان و مسیحیان عضور گیری میکرد.
• شهادت اولین شهید مقاومت لبنان، فلاح شرف الدین، موذن ۱۴ ساله مدرسه صنعتی جبل عامل و شاگرد دکتر چمران
• به دلیل وقوع جنگ رمضان بین اعراب و رژیم صهیونیستی موقتا از پیگیری درخواستهای بیست گانه دست برداشت.
• خطبه عبد روزه مسیحیان را در کلیسای کبوشین بیروت خواند. مسیحیان میگفتند او خود مسیح است که برای نجات ما آمده (قرار بود کاردینال مارونی هم خطبه نماز جمعه مسلمانان را بخواند که جنگ داخلی اجازه نداد).
• تظاهرات بزرگ مردم در صور و بعلبک و بیعت با امام موسی در مقابل کارشکنیهای دولت علیه او
• در اعتراض به جنگ داخلی لبنان موسوم به «کشتار شناسنامهای «در مسجد عاملیه بیروت اعتصاب غذا کرد. با حمایت وسیع مردم و شخصیتهای مختلف سیاسی و مذهبی داخلی و خارجی بعد از پنج روز جنگ پایان یافت.
• اعلام رسمی ولادت مقاومت لبنان و جنبش امل (شاخه نظامی حرکت المحرومین) بعد از انفجار در اردوگاه مخفی نظامی عین البینه و شهادت ۲۷ تن از جوانان شیعه
• اولین عملیات بزرگ مقاومت لبنان علیه رژیم صهیونیستی انجام شد که به آزادسازی شهرک بنت جیبل منجر شد.
• کنفرانس سران عرب را در ریاض تشکیل داد و جنگ داخلی موقتا پایان یافت.
• بعد از درگذشت دکتر شریعتی بر پیکرش نماز خواند، مقدمات دفن پیکر در دمشق را فراهم کرد و در بیروت برای ایشان مراسم چهلم با شکوهی گرفت. به دنبال این حرکت، رژیم شاه تابعیت ایرانی امام صدر و خانوادهاش را لغو کرد (این تابعیت بعد از انقلاب برگردانده شد.)
• لوسیس ژرژ، خبرنگار روزنامه لوموند در بیروت را مخفیانه به نجف فرستاد و اولین مصاحبه بین المللی امام خمینی (ره) انجام شد.
• حمله رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان، عقب نشینی تمام گروههای چپ و فلسطین و مقاومت جوانان امل.
• ۱ شهریور: چاپ مقاله «ندای انبیا» در حمایت از انقلاب ایران در روزنامه لوموند
• ۳ شهریور: در آخرین مرحله از سفرهای دورهای برای پایان دادن به جنگ لبنان و ایجاد جبهه متحد علیه رژیم صهیونیستی به دعوت رسمی معمر قذافی برای شرکت در جشنهای استقلال این کشور وارد لیبی شد.
• ۹ شهریور: امام و دو همراهش در لیبی ربوده شدند. ناگفتههای دختر امام موسی صدر درباره زندگی خانوادگی او به کیلومتر شمار نگاه کنمعمولا چهرهای که ما از شخصیتهای بزرگ میشناسیم، چهرهای است که از رفتارها، اقدامات و موضع گیریهای آن شخصیتها در ذهن داریم. چهره خصوصیتر، داخلیتر و کمتر دیده شده شخصیتها هم اما جذابیتهایی دارد؛ به خصوص که این شخصیت، آدمی مثل امام موسی صدر باشد که همه او را به جاذبه و مهربانی فوق العادهاش میشناسند. وقتی با خانم حورا صدر- دختر بزرگ امام و سومین فرزند او- به گفتوگو مینشینیم. بحث خود به خود از همین جا شروع میشود و خانم صدر وقتی که میخواهد از پدرش شروع کند، میگوید: «دو تا خاطره امام خیلی معروف شده؛ یکی قضیه بستنی فروش که امام برای کمک به بستنی فروشی که وضع مالیاش خوب نبوده، خودشان میروند میایستند جلوی چرخ او بستنی میخرند و میخورند؛ یکی هم خاطره سیگار.» گفتوگوی ما از همین خاطره شروع میشود.
• ماجرای این خاطره سیگار چه بوده؟ در لبنان رسم بر این بود که مهمان که میآمد با سیگار و قهوه و یا چای پذیرایی میکردند. لذا ظرفی توی اتاق پذیرایی بود از انواع و اقسام سیگارها و توی خانه سیگار دم دست بود. ظاهرا یک دفعه برادرم که آن موقع خیلی کوچک بوده دم پنچره یک سگاری روشن دستش بوده و میکشیده، حالا چه جوری بوده نمیدانم، پدرم میآیند و میبینند برادرم هم میفهمد که ایشان دیدهاند. پدرم به رویشان نمیآوردند. اصلاً فردایش میآیند یک جعبه سیگار و یک کبریت به برادرم میدهند و میگویند اگر خواستی، از این سیگار بکش، حالا تفسیر من این است که میخواستند راحت ارتباط برقرار کنند، میخواستند فرزند پنهان کاری نکند، ریا کاری نکند. در ضمن بداند که به او هم اعتماد دارند و اعمالش را به رسمیت میشناسند اما بدور از دروغ و پنهان کاری. منتها تاثیری که روی ایشان داشت این بود که برادرم دیگر هیچ وقت سیگار نکشید.
• راجع به بقیه مسائل هم رفتارشان همین طوری بود؟ چیزی نبود که بدشان بیاید و بگویند نکن؟ چیزی که یادم هست در رفتار ایشان هیچ وقت اجباری در کار نبود. منتها در کنارش چیزی که خیلی موثر بود، این بود که اعتماد خیلی زیادی به ما داشتند. این اعتماد باعث خیلی چیزها میشد؛ هیچ وقت از این سوالهایی که کجا رفتی؟ کجا بودی؟ چه کار کردی؟ نماز خواندی؟ از ما بچهها نپرسیدند. هیچگاه ابراز نکردند که نسبت به حرف یا عمل ما تردید دارند. هیچوقت ما را با سوالاتشان به قول جوانها به ما گیر ندادند. البته ما هم خیلی کم میدیدیمشان. همیشه مشغله داشتند. یادم هست مادرم به ایشان میگفتند شما باید اشرافی بر این بچهها داشته باشید. میگفتند بالاخره من یک فعالیتهایی دارم که همین فعالیتها را ببینند، با معارف آشنا میشوند، حالا وضع ما که بهتر بود، خواهر کوچکم که نه سال از من کوچکتر بود- همان که خانم جعفریان در شماره عید شما قصهاش را نوشته- ایشان عکس پدرم را بیشتر میشناخت تا خود پدرم را.
• بالاخره آدم توی بچگی اشتباهاتی میکند، چی بود که ایشان بیشتر از همه بدش میآمد؛ مثلاً اگر بد قولی میکردید؟ یا درس نمیخواندید؟ جلوی ایشان که ما خیلی سعی میکردیم اشتباه نکنیم (خنده.) بعد هم آن اعتمادی که گفتم... شما ببینید مثل دو برادرم که از من بزرگتر هستند، هر دو در سن ۱۷- ۱۶ سالگی به دلیل شرایط لبنان ناچار شدند بروند فرانسه. عملا بزرگتری هم نبود که اشرافی داشته باشد. ولی این اعتماد را کردند به آن هم اکتفا نکردند، یک سال بعدش من را هم که ۱۳-۱۲ سالم بود فرستادند پیش برادرها. همین اعتمادی که به ما کرده بودند بزرگترین مانع بود برای اینکه ما حواسمان باشد به رفتارمان، به ارتباطاتمان و به کارهایمان. من شنیدم دکتر طباطبایی که میخواسته برود خارج، به ایشان گفته بودند جوری رفتار نکن که راه بسته شود؛ یعنی رفتار جوری باشد که پدر و مادرهای دیگر مانع نشوند که بچههایشان بروند خارج. اعتماد به جوانان سرلوحه گفتارهای ایشان بود. معروف است که رفتار ایشان با جوانان مثل خودشان بود؛ با اعتماد، کرامت و آزادی. ایشان معتقدند که من هنگام برخورد با جوانان یک چشم را میبندم و یک چشم را باز میکنم به خوبیها و خلاقیتها و زیباییهایشان.
• یک جور دیگری بپرسم. ایشان سر چه چیزهایی به شما امر و نهی میکردند؟ ایشان درباره آراستگی و زیبایی لباس همیشه توصیه میکردند. چندین بار به من گفتند لباس تو باید جوری باشد که مسلمانهای دیگر و دخترهای دیگر را که میخواهند در این راه قدم بگذارند جذب کند، نه اینکه چیزی باشد که آنها را دفع بکند. به هر حال دورههای که جوانی و نوجوانی ما بود، دوره انقلابیگری و عدم رسیدگی به ظاهر و از اینجور کارها بود اما ایشان همیشه به من توصیه میکردند خوب لباس بپوش.
• این توصیهها و نصیحتها را بیشتر چه مواقعی انجام میدادند؟ از فرصتها استفاده میکردند. یادم هست جایی بود توی منطقهای به اسم جبع. شاید اسمش را شنیده باشید در جنوب لبنان محلی بود،... چی میگویند؟ ییلاقی بود. خیلی وقتها آخر هفتهها، ما برای تعطیلات، خانوادگی میرفتیم به رستورانی که به دلیل آشنایی یک بخشی را در اختیار ما میگذاشت، یک رودخانه و درختی هم بود. ما همه میرفتیم. خودشان هم اگر کاری داشتند، میآوردند آنجا با ما مینشستند هم با ما گفتگو میکردند و هم به کار خودشان میرسیدند. آخر هفتهها را سعی میکردند کنار ما باشند، در عین اینکه کارشان را هم انجام بدهند، این حضور را داشتند؛ یا مثلاً فرض کنید یک سفری در آلمان بودیم، یک مسیر نسبتا دوری را میرفتیم، توی خود ماشین ایشان میگفتند که خب، حالا هر کداممان یک خاطرهای، یک چیز علمی، یک چیزی که الان به درد همه اینهایی که در ماشین هستند بخورد، تعریف کنید. یادم است خودشان هم درباره برگ سبز درختها و کلروفیل حرف زدند که کلروفیل چه کار میکند و اگر قرار باشد وظیفه کلروفیل را ما به صورت مصنوعی انجام بدهیم، باید کارخانهای به مساحت یک اتاق داشته باشیم؛ یعنی همیشه سعی میکردند از فرصتی که دارند استفاده بکنند.
• در این بحثها، بحثهای اعتقادی هم مطرح میکردند و خودشان درباره اصول دین به شما آموزش میدادند یا میگفتند کتاب خاصی را بخوانید؟ ببینید سن من نسبتاً کم بود. البته برادر بزرگم در جلساتی شرکت میکرد اما برای ما یک مثالهایی میزدند. مثل همین مثال برگ درخت که ما بعدها فهمیدیم یک فرض توحیدی است. البته این را هم معتقد بودند و همیشه میگفتند این حدیث پیغمبر (ص) را که «کونوا دعات الناس بغیر السنتکم» اعتقاد داشتند که من رفتارم است که بیشتر آموزنده است.
• کتاب خاصی را به شما توصیه میکردند که بخوانید؟ کتابهایی را در اختیار ما میگذاشتند. بالاخره خانه ما پر از کتاب بود. ولی چیزی که الان بگویم، نه دقیقا یادم نیست.
• کتابی بود که بگویند نخوانید؟ این هم یادم نیست.
• کسی را به عنوان الگو به شما معرفی میکردند که مثلا سعی کن مثل فلانی باشی؟ نه، نه، مقایسه را اصلا احساس نکردیم؛ اینکه فلانی این طور است یا آن طور است. میخواستند ما خودمان باشیم، نه اینکه ادای کسی را در آوریم.
• چی به شما هدیه میدادند؟ یک ساعت به من هدیه دادند. هنوز آن را دارم.
• هنوز کار میکند؟ بله، کار میکند. یک ساعتی بود که برای خودشان هم هدیه آورده بودند. البته این را هم بگویم که حضور خودشان بیشتر از هر چیزی برای ما ارزش داشت. ما احساس نیازی نمیکردیم و کمبودی نداشتیم به همین دلیل هم یادم نمیآید که چه هدیههایی بود.
• بیشتر منظورم این بود که بپرسم چه وقتهایی به شما هدیه میدادند و برای چه تشویقتان میکردند؟ طبعا موفقیت تحصیلی خیلی برایشان مهم بود.
• یعنی کارنامهتان را به ایشان نشان میدادید؟ بله، حتما. کارنامه یکی از کارهایی بود که خودشان شخصا باید میدیدند. حالا اگر رضایت بخش بود، تشویق هم میکردند.
• تنبیه چی؟ تنبیه هم میکردند؟ نه، هیچ وقت من یادم نیست (مکث). من فقط یک تنبیه یادم است که فکر کنم آن هم جنبه تربیتی داشت. البته یادم نیست جریان دقیقا چی بود. ایشان خیلی تاکید داشتند دختر و پسر در خانه فرقی ندارند. حالا اینجا این، خیلی احساس نمیشه ولی در لبنان حتی بین دوستان خودمان این طوری بود که اگر دختری نشسته بود مادرش میگفت برو برای برادرت آب بیار. وضع در خانه ما دقیقا بر عکس بود. حالا یادم نیست چه اتفاقی افتاده بود. برادرم به من زور گفته بود یا حرفی زده بود، که میخواستند تنبیهش کنند. ظاهری به شدت عصبانی میگیرند و او را گذاشته بودند بالای تاقچه. کوچک بودیم. آن وقت مادربزرگمان آنجا بودند. به مادربزرگم گفته بودند یک وساطتی بکنید تا من آزادش بکنم. یا به داداشم گفته بودند اگر برای در خواندن بچههایم محدودیتی داشتم، امکانات را برای درس خواندن دخترهایم فراهم میکردم، نه پسرها.
• چیزی که ما همیشه از امام شنیدیم، جاذبهشان بوده. ایشان اصلا دافعه هم داشتند؟ دعوا هم میکردند؟ البته گاهی ناراحتیشان را، به خصوص در جنگها، میدیدیم. اگر حقی از کسی گرفته میشد یا اگر یکی از نزدیکانشان به کسی توهین میکرد، خیلی ناراحت و عصبانی میشدند؛ ولی عصبانیتشان عملا توی خودشان بود، نه اینکه اظهار بکنند.
• اینکه گفتید نزدیکان ایشان با کسی بد صحبت بکنند، ماجرایش چه بود؟ یک بار توی ماشین بودیم؛ بین بیروت و صور بود. آن موقع گشتهای بین راه بود که الان هم هست. راننده ظاهرا با سربازان گشت خوب صحبت نکرد که مثلا من راننده موسی صدر هستم. ایشان هم خیلی ناراحت شد و بهشان تذکر دادند.
• اصلا شما احساس آقازادگی داشتید؟ آقازادگی نه، یک دختر خانمی بود توی خانه ما که کمک مادرم بود. یک دفعه یادم نیست حالا مناسبتاش چی بود، قبل و بعدش چی بود که به من گفتند فکر نکن چون تو دختر موسی صدر هستی نمازت قبولتر از آن دختر است. این همیشه به ما القا شد که هیچ فرقی بین شما و بقیه نیست. حالا اینجا نمیدانم چطوری است. اما در لبنان این مسأله خیلی دیده میشود؛ رفتارهای آقازادگی و من پسر کی هستم و اینها. اما ایشان نمیگذاشتند، خب رفتار خودشان هم این طور نبود. از اول که رفتند لبنان، اینکه بنشینند و مردم سراغشان بروند نبود؛ خودشان میرفتند سراغ مردم. مثل کسی که بخواهد اطلاعات و آمار جمع کند، این حالت را داشتند. در خانه تک تک شیعهها را میزدند. توی یک جمعی، یکی از حضار از ایشان میپرسد که شما چرا اینقدر محبوب شدی؟ جواب ایشان خیلی جالب است. شما اگر کیلومتر شمار ماشینم را ببینید. میفهمید که چرا.
• شما توی خانه فارسی حرف میزدید یا عربی؟ فارسی. میگفتید عربی را در مدرسه یاد میگیرید. توی خانه اصرار داشتند که فارسی حرف بزنیم.
• حافظ و سعدی برایتان میخواندند؟ یا ادبیات و داستانهای فارسی؟ کم و بیش بله، گاهی کتابهای فارسی به ما میدادند. روزهای تعطیل اگر بیرون نمیرفتیم، یادم هست یک ضبط ریلی داشتند، آن ضبط را میآوردند، موسیقی ایرانی برایمان میگذاشتند.
• توی خانه نماز جماعت میخواندید؟ ایشان که با ما نماز نمیخواندند. اما بچهها را میگذاشتند جلویشان. من خواهرم را یادم میآید که میگذاشتند جلوشان با هم نماز بخوانند و رکوع و سجود و اینها را انجام میدادند. این طوری نماز را یاد میدادند.
• توی درس و مشقتان، روی چی تاکید داشتند؟ به یادگیری زبان خارجی توصیه داشتند. سعی کردند شرایط ش را هم فراهم کنند. من دوره دبستان مدرسه عاملیه میرفتم که مدرسهای اسلامی بود. در کنارش سعی میکردند کلاشهای خصوص هم داشته باشیم. یکی از دوستان بودند که اتفاقاً یک خانم مسیحی بودند. میگفتند ایشان میتواند زبان فرانسه به ما یاد بدهد.
• خودشان هم زبان خارجی میدانستند؟ بله، به جز عربی و فارسی، فرانسه را و یک مقداری هم انگلیسی میدانستند. فرانسه را مسلط بودند، افعال، ریشهها و... اخیرا هم شنیدم خودشان به آقای دکتر طباطبایی فرانسه یاد میدادند.
• توی خانه شما را چطور صدا میزدند؟ اسمهایمان را میگفتند، یک «جان» هم میگفتند.
• یعنی اشکالی نداشت که اسم دختر را صدا بزنند. توی بعضی خانوادههای مذهبی این کار را بد میدانند. این هم از مواردی بود که ما اصلا متوجهاش نبودیم. بعدا که آمدیم ایران، تعجب میکردیم.
• شما ایشان را چی صدا میکردید؟ بابا
• آقا نمیگفتید؟ نه، بابا. مادرم صدا میزد آقا موسی. پدر هم به مادرم میگفتند پری خانم. اسمشان پروین بود. بقیه به همان عادت عربها میگفتند: «ام صدری.»
• هیچ وقت پیش نیامد که پدر و مادرتان بحثشان بشود؟ نه تنها چیزی که ما میدیدیم! احترام کامل بود. یادم هست گاهی هم خانه یکی از دوستان میرفتیم، خانه ییلاقی بود، هوا خنکتر از خانه ما بود، میگفتند بمانید. پدرم میگفت ازام صدری بپرسید با اینکه مادرم کار زمان داری نداشتند و توی خانه بودند. باز هم پدرم میگفت از ایشان بپرسید.
• دربارة ازدواج برای شما توصیهای نداشتند؟ نه، دیگر فرصتش نبود (خنده.) ما بعد از ربوده شدن پدرم ازدواج کردیم. نامهای از امام موسی صدر به خواهرانشبسیار بود دماغ من چاقنزدیکان امام موسی صدر میگویند او اگر یک صفت داشته باشد. همین است که او همه را دوست داشت. شعری که در اینجا میخوانید یک نمونه از همین دوست داشتن است. مدتی که امام موسی صدر به نجف رفته بود. پدر ایشان هم تازه درگذشته بود. به همین خاطر نبودن امام صدر برای خانواده بسیار سخت بود. سید موسی نامهای منظوم برای مادر و خواهرها نوشته تا هم از حالشان باخبر شود و هم با شوخی و طنز آنها را سر حال بیاورد.
این نامه را از کتاب «گذارها و خاطرهها» برداشتهایم که قرار است به زودی چاپ و منتشر شود:
ای مادر خوب و مهربانم/ای نام تو راحت روانم//
ای پای تو بر سر بهشتم/ جز با تو مباد سرنوشتم//
عقل من و فهم و دانش من/ گفتار و خصال و بینش من//
از بحر کمال توست جویی/ وز آن سر نازنینت مویی//
اکنون که به هجر مبتلایم/ وز محضر مهر تو جدایم//
این نامة تو بود انیسم/ در کلبه دل بود جلیسم//
شب هاست رفیق شام تارم/ در روز چو توست غمگسارم//
از زهرا رسیده است مکتوب/ دیروز یکی دو صفحه خوب//
از مهر و محبتش شدم شاد/ رحمت به تبار پاک او باد//
امید که مادر گرامی/ تشویش رود از و تمامی//
پس شام و نهار نوشتان باد/ یادم من هم به هوشتان باد//
امید که بعد چند گاهی/ من هم برسم ز گرد راهی//
چون حلقه انجم فروزان/ برگرد رخت شویم گردان//
هر زو به منزل یکی سور/ با میل رویم ور نه با زور//
حال من هم ز لطف بیچون/ خوبست و مبارکست و میمون//
از حیث خوراک و درس و اخلاق/ بسیار بود دماغ من چاق//
تعطیل دروس اگر که باشد/ با گعده و سور و رفت و آمد//
سرگرم شوم تمام ایام/ به خویشاوندان مهربان تام//
امروز دو حوله هم خریدم/ از پول زیاد دل بریدم//
با یک دینار و ثلث راحت/ گشتم به خدا از این کثافت//
سردی هوا زیاد نبود/ پس آتش هم مراد نبود//
پوستین و اتاق گرم دارم/ در غرفه خود چو شهریارم//
خویشان همگی سلام دارند/ سالم هستند و گرم کارند//
داداش عزیز را سلامی/ تقدیم کنید و احترامی//
سلطانی حضرت گرامم/ از دور سلام و شوق دارم//
آقای عبادی معظم/ کان سایه او نگرددم کم//
افسوس جواب هر سه نامه/ بر تن ننموده است جامه//
آن صادقی عزیز جانم/ آن دوست صادق جوانم//
مکتوب عزیز او رسیده/ گردیده مرا چو نور دیده//
قربان علی روم که جان است/ درمان دل فسردگان است//
از دور دو دست خاله خانم/ میبوسم از نجف الی قم//
اندر حرم مطهر شاه/ یادش بکنم بهگاه و بیگاه//
خانم منصور محترم هم/ تقدیم کنید احترامم//
ای خواهری مهربانم/ قربان شما روم به جانم//
ای شاه آباجی مکرم/ قربان شما دوباره گردم//
گر طاهره عزیز قم هست/ پس نامه او بود به پیوست//
صد بار شوم فدای رویش/ قربان خصایل نکویش//
منصور عزیزتر ز چشمان/ آن خواهر پاک و پاک با ایمان//
قران محبتش بگردم/ کو هست علاج جمله دردم//
اما به بتول خانم ماه/ آن خواهر اختصاصی شاه//
کز دوری او دلم گرفته است/ بر دامن او نباشدم دست//
از دادن کاغذش چه مانع/ هستم به چهار سطر قانع//
زهرا خانم که جاش خالی/ تا رحمت من کشد به حالی//
فاطی جانم که ذکر او بود/ او را سپردم به حفظ معبود//
آن دختر عاقل آن ربابم/ ز او منتظر یکی جوابم//
صد بار به هر یکی سلامی/ شوقی و علاقه تمامی//
و آنان که به خدا هستند تابع/ هستم به سلام خود مصدع//
در سایه لطف حق بود شاد/ آنگاه به زیر سایهات باد//
پروین خانم امیدوارم/ او را بخدای میسپارم//
همشهری جوان، ۷ شهریور ۱۳۸۸، صفحات ۴۷تا۵۱