گفتوگو با محمدامین نفری.
محمدامین (نفری) از مبارزان قبل از انقلاب است که سالها در ایران، عراق و لبنان به اقدامات مبارزاتی علیه رژیم پهلوی پرداخت؛ از سال ۴۷ تا ۵۰ در عراق، از سال ۵۰ تا ۵۴ در لبنان و پس از آن در ایران حضور داشت و بارها بازداشت شد. او از دوستان محمد منتظری بود که پس از انقلاب نیز با او همکاری میکرد. او به جز اندک فعالیتی در وزارت کشور در دوره تصدی «علیاکبر محتشمیپور» در سی سال جمهوری اسلامی به فعالیتهای سیاسی و اجرایی نپرداخت. او از روزهای لبنان و حضور امام موسی صدر در آنجا روایت کرد و اختلافات برخی دوستانش را با آقاموسی تشریح کرد.
روابط مبارزان ایرانی با امام موسی صدر چگونه بود؟
پراکنده بود و به صورت سازمان یافته و سیستماتیک نبود. عدهای از دانشجویان ایرانی در کشورهای اروپایی بودند که با امام موسی صدر مرتبط بودند. یک سری نیروهای پراکندهای هم از خود ایران به لبنان میآمدند. پس از جریانات مسلحانهای که در ایران به وجود آمده بود و تفرقهای که در صفوف نیروهای مبارز ایرانی ایجاد شده بود؛ به ویژه در خصوص مجاهدین، نیروهای مذهبی جسته گریخته به لبنان کشیده میشدند و بعضی جذب سازمانهای فلسطینی میشدند و عدهای دیگر هم به صورت پراکنده میرفتند و جذب مجلس اعلا میشدند و در آنجا از طریق جنبش امل و از طریق مرحوم چمران دورههای آموزش اسلحهشناسی میدیدند.
در ابتدای حضور در لبنان با کدام مجموعه آشنا شدید؟
در ابتدا با یک گروهی که محمد منتظری، جلالالدین فارسی و محمدصالح حسینی در آن بودند، آشنا شدم. البته با آنان از قبل آشنا بودم.
حوزه فعالیتهای این گروه در چه عرصهای بود؟
آنها در صدد بودند ایرانیهایی که میآیند را جذب کنند و به مراکز آموزش نظامی معرفی کنند.
با مراکز آموزش نظامی امل همکاری میکردند؟
خیر، بیشتر با فلسطینیها بودند. آنها در طیف کاملاً مخالف با امام موسی صدر بودند که در بیروت بودند.
چرا مخالف بودند؟
خیلی طول کشید تا من این را فهمیدم. خوب من با اینها دوست بودم و با صبوری به تجزیه و تحلیل این مسائل پرداختم که در لبنان چه میگذرد و اوضاع از چه قرار است و فعالیتهای آقای صدر چیست که نباید سمت آن رفت.
آنها درباره آقا موسی صدر چه میگفتند؟
مثلاً متهم میکردند که گرایش به رژیم ایران دارد و اینکه از طرف رژیم ایران حمایت مالی میشود. چون بخشی از رژیم لبنان این طور بودند و کامل اسعد و دیگران به این مسئله دامن میزدند.
اگر ممکن است درباره محمدصالح حسینی بگویید؟
محمد صالح حسینی یک معلم ساده در مؤسسه امام موسی صدر در صور بود. او هم جوان بود و گرایشهای تندی داشت که برای یک جوان طبیعی بود. به خاطر اختلاف سلیقه و دیدی که نسبت به فلسطینیها داشت، در مؤسسه دوام نیاورد و بیرون رفت. البته من جزئیات قضیه را نمیدانم؛ اینکه خودش بیرون میآید یا اینکه عذرش را میخواهند. ولی به هر صورت این بیرون آمدن برایش غیرقابل تحمل بود.
آقای جلال الدین فارسی چطور؟
جلال الدین فارسی چون در آنجا آشنایی و موقعیت خاصی نداشت، با همین افراد ارتباط داشت و بعد هم به محمدجواد مغنیه و برادر سید فضل الله (محمدجواد فضل الله) گرایش پیدا کرده بود. به یاد دارم که آقای سیدمحمدحسین فضل الله هم در آن زمان رابطه خوبی با امام موسی صدر نداشت.
مخالفت اصلی آنان با آقاموسی بر سر چه مسئلهای بود؟
لبه تیز انتقاداتشان این بود که چرا امام موسی صدر مخالفتش را با رژیم شاه صریحاً اعلام نمیکند. گویا در همان زمان بازداشت شدید؟
در رابطه با مسائل ایران همچون تهیه و چاپ نشریات و اعلامیه بازداشت شدم. تحت عنوان مبارزان ایرانی خارج از کشور، اعلامیه امام خمینی را که از نجف میآمد، چاپ میکردیم؛ به زبان عربی و فارسی، برای ارسال به ایران.
این اقدامات را به همراه چه کسانی انجام میدادید؟
آقایان جلال الدین فارسی، محمد منتظری، پسر آقای جنتی (علی الهی) و مدت کوتاهی آقای ترابی و مدتی هم آقای مجتبی طالقانی (پسر آقای طالقانی بزرگ) و آقای زمانی (ابوشریف) بود.
عمده فعالیتهای شما به چاپ اعلامیه اختصاص داشت؟
بله. البته جذب جنبش امل شدیم و در «بعلبک» آموزش نظامی میدیدیم. پیش از آن، دورهای بود کلاسهای توجیهی در بیروت برای جنبش امل ایجاد شده بود که من هم در آنجا مختصر تدریسی میکردم و جنبههای توجیهی داشت. سپس از میان این کلاسها افرادی برای مرحله بعدی میرفتند و آموزش نظامی میدیدند و بچههایی گزینش میشدند.
فعالیت همزمان شما با مبارزین ایرانی و امل، بین شما و افرادی همچون جلالالدین فارسی تنش ایجاد نمیکرد؟
خیر، من خیلی اهل درگیری نبودم. با صبر و تحمل میخواستم اوضاع و احوال به دستم بیاید و نمیشد که از روز اول به کاسه و کوزه هم بزنیم. پیش از دستگیری، تهدید شده بودید؟
بله، از سوی سفارت ایران به ما میگفتند، جوان هستی، دست از این کارها بردار. از سوی برخی افراد این مطالب را به من میرساندن. گوش ما بدهکار نبود تا اینکه به بازداشت ما منجر شد. من در لبنان در دو مرحله بازداشت شدم؛ یک مرحله در ارتباط با جریان سفارت ایران بود که انفجار ماشین سفیر را به من نسبت دادند که بیجهت نسبت داده بودند. چراکه کار یک جریان چپ کمونیستی بود و چون آنها با ما ارتباط داشتند و به خانه ما میآمدند و صحبتهایی هم در این مورد صورت گرفته بود که این حل شد.
چه طوری حل شد؟
مدت کوتاهی بود. شاید یک ماه نشد که بازداشت بودیم اما این بازداشت منجر به حوادثی در دانشگاه آمریکاییها در بیروت شد که دانشجویان دانشگاه تحصن کرده بودند و کارهای تخریبی کرده بودند و بازداشت شده بودند و همزمان با من به زندان آمدند. از احزاب چپ لبنان بودند و به عنوان زندانیهای سیاسی بازداشت شده بودند. آنها با یک ایرانی در زندان روبه رو شده بودند و خیلی برایشان جالب بود و تصور اولیه آنها هم این بود که یک مبارز ایرانی گرایش چپ دارد و فرض بر این بود که با امام موسی صدر مخالف است. من هم این فرض آنها را تقویت کردم. گفتم چه خبر است؟
من که از لبنان خبری ندارم. ما به این نتیجه رسیدیم که اینها گروههای تندی در لبنان هستند و از طرف سرهنگ قذافی تغذیه میشوند (این را خودشان به صراحت میگفتند) و مسائل لبنان را هم کانالیزه کرده بودند؛ یعنی خطی که قذافی میگوید.
خواست قذافی چه بود؟
تجزیه لبنان و به دنبال برداشتن بزرگترین مانع یعنی امام موسی صدر بودند. آنها تحت عنوان جنبش دموکراتیک غیرمذهبی لبنان (حرکت اللبنانیین الدموقراطیین العلمانیین) بودند که به فارسی اینگونه ترجمه میشود. به آنها گفتم: خطر امام موسی صدر چیست؟
بگویید ما هم بدانیم. من خیلی شنیدهام، اما میخواهم واقعاً بدانم اینها به کجا وابسته هستند و از کجا آب میخوردند؟
گفتند: از آمریکا و از رژیم ایران. بزرگترین خطر در لبنان است که مقاومت لبنان و جنبش دموکراتیک لبنان را تهدید میکند و ما تا این را از سر راه برنداریم به اهدافمان نمیرسیم. گفتم: چه کسی شما را حمایت میکند؟
گفتند: بودجه این کارها از طرف سرهنگ قذافی تأمین میشود. سر شاخه این جماعت در لبنان آدم مشخصی بود یا نه؟
این گروهی که به این نام بودند را من در بیرون نشنیده بودم. این یا یک هسته مخفی و پنهانی بود و تازه داشت شکل میگرفت یا افرادی بودند که بعدها این جریان را ایجاد کردند. این مسائل گذشت و من سال ۵۴ یا ۵۵ بود که به ایران آمدم و بازداشت شدم و در زندان اوین زندانی شدم. بند یک زندان اوین مبارزین سرشناسی مثل آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری و آقای هاشمی بودند. من در زندان مسئول شده بودم که اخبار عربی را گوش کنم و خلاصهاش را به آنها بگویم؛ چون به آنها رادیو داده بودند.
گزارشی از بیبی سی شنیدم که جریان ناپدید شدن امام موسی صدر را مطرح کرده بود و بعد گفت که تنها گروهی که مسئولیت ربودن امام موسی صدر را بر عهده گرفتهاند، جریانی است به نام جنبش دموکراتیک لبنانیهای غیرمذهبی و این همان چیزی بود که در زندان لبنان دیده بودم. بعد آمدم و به آقای منتظری و آقای هاشمی گفتم که جریان امام موسی صدر زیر سر قذافی است. کسی که من با او صحبت کردم نماینده قذافی بود و قبل از اینکه این کار اجرا شود، او گفت که چنین تصمیمی داریم و این نقشه از پیش تعیین شده بود و اینها را میشناسم و برای آنها توضیح دادم و بعد من بیرون آمدم.
چرا از تجزیه لبنان حمایت میکردند؟
معتقد بودند که وقتی لبنان تجزیه شود، جناح چپ در جنوب لبنان حاکم میشود. چراکه شیعهها که آمادگی ندارند، سازماندهی نشدهاند و هنوز حضور آنچنانی ندارند. گفتید که پس از آزادی، برای بار دوم بازداشت شدید. چرا؟
بعد از مدتی به اتفاق جلال الدین فارسی توسط نیروهای پلیس لبنان بازداشت شدیم. در سلولی که ما را انداختند، جلال فارسی به من گفت حالا نتیجه گرفتی؟
دیدی که آقای صدر کار خودش را کرد؟
منظورش این بود که ما به دستور امام موسی صدر بازداشت شدیم. پس از مدتی از طرف «امن العام» یعنی سازمان امنیت لبنان، کسی آمد با عنوان معاون رئیس سازمان امنیت شخصی به نام «آنتوان دحداح» و گفت تصمیمی اتخاذ شده است که شما را تبعید کنند. کجا را انتخاب میکنید؟
برگهای را جلوی ما گذاشتند، دیدیم که بلیط هواپیما است و همه چیز آماده. گفتند که این برگه را امضا کنید. شما با رضایت خودتان لبنان را ترک میکنید. من نوشتم که با توجه به اینکه اینجانب شیعه و وابسته به مجلس اعلای شیعیان هستم، سرنوشت ما را امام موسی صدر تعیین میکند و اگر ایشان تأیید کنند که ما از لبنان برویم، ما خواهیم رفت و به من ثابت کنید که ایشان از این جریان با خبر است. فارسی هم که توقع نداشت که این طور شود، گفت من حرفی ندارم و نمیدانم که چه بگویم؛ یا چیزی ننوشت یا نوشت که به سوریه برود. پس از مدتی شیخ محمد یعقوب به زندان آمد. او مشاور امام موسی صدر بود، آمد و چیز خاصی هم به ما نگفت.
با ما کاری نداشت، فقط آمده بود که در جریان امر قرار بگیرد. دوباره به سلول برگشتیم که جلالالدین فارسی گفت: این توطئه است. میخواهند ما را تحویل ایران بدهند و این به دستور امام موسی صدر است و سازمان امنیت اینجا بدون اجازه ایشان جرات چنین کاری ندارد. گفتم اشتباه میکنی. این طور نیست. در نهایت آمدند و گفتند که شما که جایی را تعیین نکردهاید و ایشان هم که سوریه را تعیین کردهاند. شما را به ترکیه میبریم. من هم گفتم مسئلهای نیست. خلاصه به فرودگاه رفتیم و در اینجا فارسی خیلی مطمئن گفت: حرفی که من زدم درست است.
الان ما را به ترکیه میبرند و پلیس ایران آنجا منتظر است و ما را تحویل پلیس میدهند. وقتی در هواپیما به ترکیه میرفتیم، دوباره همین حرفها را تکرار کرد و بعد به یک مسافری اشاره کرد و گفت: این مأمور سفارت است و برای هماهنگ کردن مسائل میآید. گفتم: چه بهتر، این هم دورهای است و ما طی میکنیم. خلاصه به ترکیه رسیدیم و گذرنامهها را به خودمان دادند و ما را در فرودگاه آدانا پیاده کردند و بعد رفتیم پاسپورتها را دادیم و مهر ورود به خاک ترکیه زدند و گفتم حالا هر کجا میخواهی برویم. اما به نظر من به سوریه برویم. ما در ترکیه به مسافرخانهای جایی نرفتیم و به ترمینال رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و به سوریه رفتیم. وقتی به سوریه رسیدیم، آقای فارسی با من قهر کرد گفت نه من و نه تو.
مگر چه انتظاری از شما داشت؟
دو نفری که هم پرونده هستند، باید حداقل هم فکر باشند. با وجود این مخالفت، با هم بودنمان جالب نبود. خلاصه هر کدام در یک اتاق جا گرفتیم. در این موقع بر حسب تصادف یک ایرانی به سراغ من آمد و گفت: من در خدمت شما هستم و هر خدمتی که از دستم بر آید در رابطه با مبارزات ایران برای شما انجام میدهم. گفت از زینبیه آمدهام و ایرانی هستم و آمدهام که بچههای مبارز را پیدا کنم و با اینها همکاری کنم و تو را به من نشان دادهاند. گفتم مثلاً شما چه کمکی میتوانی به من بکنی؟ پاسپورتت را به من میدهی؟
پاسپورتش را در آورد و گفت: بفرمایید. گفتم: من با این پاسپورت یک روز کار دارم و این پاسپورت را به شما برمیگردانم. در آن زمان پاسپورت طوری بود که نخهای وسطش را میکشیدیم و برگهها از هم جدا میشد. دو تا برگ سفید پاسپورت خودم را جای همان شمارههای پاسپورتش گذاشتم و دوباره دوختم و گفتم: بیا با هم به مرز لبنان برویم، من آنجا میایستم، شما برو ویزا بگیر و بیاور. او با نام خودش ویزا گرفت و مهر ویزا هم برایش زدند. در اصل، مهر بر روی برگههای پاسپورت من خورده بود. بعد دوباره نخها را باز کردم و برگهها را جدا کردم و پاسپورتش را به او پس دادم. بعد من آمدم و پاسپورتم را نشان دادم. ویزا داشتم و گذرنامه لازم نبود. رفتم جایی که ویزاها را میدیدند. پاسپورت را باز کردند، دیدند ویزا دارم و گفتند بفرمایید. پس از مدتی که این طرف و آن طرف رفتم، در بعلبک متوجه شدم که پدرخانم (آقای صادقی تهرانی) آنجاست و به منزلش رفتم. آن شب سه تا مأمور به آنجا مراجعه کردند و به دنبال من بودند. گفتم: من هستم. یکی از مامورها گفت: شما بازداشتی. گفتم: چرا؟
گفت: شما از لبنان تبعید شدهاید. گفتم خب حکم تبعیدم لغو شده است، چه طور شما خبر ندارید؟
الان با مجلس تماس میگیرم و در خدمت شما هستم. اول باید با امام موسی صدر تماس بگیرم و کسب تکلیف کنم. من را به بازداشتگاه صیدا بردند و میخواستند، بازجویی کنند. گفتم: یک کلمه حرف نمیزنم تا تماس بگیرم. بالاخره با مجلس تماس گرفتم، شخصی به نام آقای خلیلی که ایرانی بود، گوشی را برداشت. گفتم: سلام من را خدمت امام موسی صدر برسانید و بگویید که من الان بازداشت شدهام، چه کار کنم؟
وقتی گوشی را گذاشتم، گفتم: خب حالا بازجویی کنید. اهداف من اهداف خرابکاری و ضد امنیت لبنان نیست. من گرایش مذهبی به شیعه داریم و علاقه و گرایش به امام موسی صدر دارم و ایشان هم من را میشناسد و مورد حمایت ایشان هستم و هیچ کار غیرقانونی هم نکردهام. فقط حساسیتهایی که سفارت ایران بر من داشته است، باعث این وضعیت شده است. خلاصه دیدند که در صیدا نمیتوانند هیچ کاری کنند من را به سازمان امنیت مرکزی بیروت فرستادند. در آنجا رئیس سازمان به استقبال من آمد و گفت: خیلی خوش آمدی ما که نمیتوانیم تو را بیرون کنیم، پس بیا ببینم کجا رفتی؟
گفتم حقیقتش این است که من ویزا را از گمرک گرفتهام. من اهل جعل نیستم. به من گفت: حالا بیا برو در بازداشتگاه تا ببینیم چه میشود. بعد از چند ساعت دوباره خودش آمد و در سلول را باز کرد و من را به اتاقش برد و از من پذیرایی کرد و گفت: ببخشید از آن موقع تا حالا من مشغول بررسی مسأله با ریاست جمهوری، با گمرک، با دفتر امام موسی صدر و... بودم. حالا شما کجا میروید، من شما را برسانم. این شد که من آزاد شدم.
یعنی امام موسی صدر دستور داده بود تا آزاد شوید؟
پس از تماس من با آقای خلیلی و اطلاع امام موسی صدر، ایشان تماسهایی از طرف مجلس گرفته بودند. در آن موقع وزیر دادگستری لبنان، اگر اشتباه نکنم کاظم خلیل بود امام موسی به او پیغام داده بود که سر به سر ایشان نگذارید، اگر ایشان را تحویل ایران دهید، شیعههای امل کاخ وزارت دادگستری را با خاک یکی میکنند.
اما روایت آقای جلال الدین فارسی با روایت شما کاملا متفاوت است؟
جلال الدین فارسی در خاطراتش به جریان بازداشت مشترک ما اشاره میکند که من همراه ایشان بازداشت شدم که در جریان بازداشتش به امام موسی صدر گفته بوده که اگر ما را به ایران بفرستید، من در مجلس بمبگذاری میکنم و مجلس شیعه را با خاک یکسان میکنم؛ یعنی درست برعکس آنچه اتفاق افتاده بود. پس از انتشار خاطرات او، یک روز آقای خسروشاهی از وزارت خارجه به من زنگ زد و گفت: چنین خاطراتی درآمده است. گفتم: من ندیدهام. برایم فرستاد. من هم در روزنامهای به عنوان دفاع از خود، جوابیهای نوشتم و گفتم این ماجرا دروغ است و دلیل انتشار این مطلب، کینه دیرینهای است که ایشان از امام موسی صدر داشتند.