امام صدر آرام نداشت؛ از مسجد به کليسا و از آنجا به باشگاهها و به محافل گوناگون میرفت و سخنرانی میکرد. محور سخنان او وطندوستی و هويت و عدالت بود.
نویسنده: نبیه بری
ترجمه مهدی فرخیان
در آن زمان، موسی صدر به هر جایی که پا میگذاشت، نامش میدرخشید؛ نخست در شهر صور و از آنجا به دیگر مناطق لبنان. امام صدر آرام نداشت؛ از مسجد به کلیسا و از آنجا به باشگاهها و به محافل گوناگون میرفت و سخنرانی میکرد. محور سخنان او وطندوستی و هویت و عدالت بود و تاکید داشت که همه شهروندان لبنانی، از هر فرقه و مذهبی که هستند، باید از تنگنای محرومیت نجات یابند. از آنجا که امام موسی صدر را از نزدیک نمیشناختم، نگاه من به او از شایعاتی نشئت میگرفت که درباره او وجود داشت. این مسئله باعث شد که به سختی شخصیت و تلاشهایش را بپذیرم؛ هرچند که هدف او از تلاشهایش متعالی بود.
من تا جایی پیش رفتم که موضعی شخصی در برابر او گرفتم مبنی بر اینکه نیت امام صدر دشمنی با رهبر بزرگ، جمال عبدالناصر، است؛ کسی که در او آرزوهای امت عربی را میدیدم. من برای این موضع خود به سخنانی از امام صدر استناد میکردم که در آن زمان از او، خصوصاً در سخنرانیها، میشنیدم. اما حقیقت این بود که در این سخنان، امام صدر، هیچ کلمهای بر زبان نیاورده و یا به هیچ مسئلهای اشاره نکرده بود که نشان دهد او مخالف یا همفکر جمال عبدالناصر است. در اوج حرکت صدر، من رئیس تشکل دانشجویان لبنان بودم. با گستردهشدن دامنه حرکت امام صدر، به عنوان رئیس تشکل دانشجویان لبنانی، آشکارا، تردید خود را نسبت به حرکت امام بیان میکردم؛ خصوصاً در جمع دوستان دانشگاهیام.
به یاد دارم که در آن ایام اتفاقی رخ داد. من با جمعی از دانشجویان در قهوهخانهای در بیروت بودیم و درباره امور دانشجویان صحبت میکردیم. در میان دانشجویان، احمد قبیسی وکیل نیز بود. معروف بود که او یکی از دوستان نزدیک امام موسی صدر است و نسبت به او تعصب دارد. او از هر سخنی که بر ضد امام گفته میشد، برمیآشفت و آن را نمیپذیرفت. در میان سخن دانشجویان، قبیسی ذکری از اسم امام کرد. من فوراً واکنش نشان دادم و گفتم: امام صدر چه ربطی به این جلسه دارد؟ ما با او چه کار داریم؟ قبیسی از حرف من خوشش نیامد، خشمگین شد و با عصبانیت و تعصب از امام صدر دفاع کرد. او در سخنان خود به شدت مرا ملامت کرد. احساس کردم که قبیسی در سخنان خود از حد خارج شده است؛ خصوصاً اینکه من سخنی نگفته بودم که به امام اهانت شده باشد.
پاسخ قبیسی را دادم. مجادلهای سخت میان ما در گرفت. من به او گفتم: تو که تا این اندازه برای امام برآشفته شدهای، میخواهم از تو بپرسم، میدانی چرا امام به لبنان آمده است و اینجا چه کاری میخواهد بکند؟ او از ایران شاهنشاهی آمده است. من میخواهم مسئلهای را به تو بگویم؛ امام به لبنان آمده است تا میان شیعه و سنی تفرقه بیندازد. قبیسی چنان به هم ریخت و خشمگین شد که گویا چشمانش از حدقه بیرون آمده. او در پاسخ گفت: این حرف تو زشت است، برای اطلاعت میگویم که امام صدر لبنانی است، نه ایرانی و به لبنان نیامده تا تخم تفرقه را بپراکند. پس از مدتی یکی از متدینین خانواده بری در شهر تبنین از دنیا رفت.
اتفاقات آن روز هنوز از ذهنم پاک نشده بود. مراسم ختمی در منزل مرحوم برگزار شد. پدرم، ابونبیه، و برخی از عموهایم ایستاده بودند و من هم کنارشان بودم. در حال استقبال از مهمانان بودیم که امام صدر هم وارد شد. این اولین بار بود که امام را از نزدیک میدیدم. امام با چهرهای آسمانی وارد شد. چشمهای آبی او میدرخشیدند. امام پس از عرض تسلیت برای استقبال از مهمانان به جمع خانواده پیوست. در اینگونه مراسم رسم بر این است که مهمانان پس از مدت کوتاهی مجلس ختم را ترک میکنند؛ اما امام زمان بیشتری ماند. در این مدت با خود درگیر بودم که بمانم یا جلسه را ترک کنم؛ اما چون امام در جلسه مانده بود، نمیتوانستم آنجا را ترک کنم. زمانی گذشت و از عده مهمانان کاسته شد. زمان ناهار رسید.
پدرم رو به امام صدر گفت: سیدنا، میخواهیم با شما ناهار بخوریم. امام بدون شک و تردیدی پذیرفت و گفت: باعث خوشحالی من است. با خود زمزمه کردم: عجب گیری افتادم. همه با هم برای غذا رفتیم. امام پس از غذا رو به حاضرین گفت: مدت زیادی مزاحم شما شدم و از این بابت پوزش میخواهم. اما از این کار مقصودی دارم و میخواستم تا از جمعیت کاسته شود. من با استاد نبیه حرفی دارم. این سخن باعث غافلگیری پدر و عموهایم شد. من با خود میگفتم: احمد قبیسی کار خودش را کرد و امام را از مجادله ما آگاه کرده. امام برای شکایت آمده است. امام رو به من گفت: استاد نبیه، چه ملاحظاتی نسبت به من داری؟
نگاههای پدرم از من میپرسیدند که من مرتکب چه گناهی در حق امام شدهام. با تبسمی بر لب گفتم: ببخشید سید، هیچ ملاحظهای وجود ندارد. در این باره نظری دادم و هیچ سابقه ذهنی هم وجود نداشته. من سخن میگفتم در حالی که پدرم مراقب بود و با شگفتی سخنانم را دنبال میکرد و خیلی منتظر بود که بداند من چه کاری کردهام و چه اتفاقی افتاده است که باعث شده امام به اینجا بیاید و شخصا با من صحبت کند.
امام رو به من کرد و گفت: خواهش میکنم صریح حرفت را بزن. من، در حالی که خودم را برای این گفتگو آماده کرده بودم، به سرعت پاسخ دادم: سیدنا، صراحت میخواهید؟ پس میخواهم با صراحت با شما سخن بگویم. امام گفت: باعث خوشحالی من است. من هم سخنانم را شروع کردم و همه انتقاداتی را که به احمد قبیسی گفته بودم، دوباره بازگو کردم و چیزهایی را به آن انتقادات افزودم که پیش از این نگفته بودم. امام با توجه فراوان به سخنانم گوش داد و هیچ اعتراضی به آنچه میشنید نکرد، حتی از انتقادات چهره هم ترش نکرد. اما پدرم واکنش نشان داد. سخنانم او را شعلهور ساخت. پدرم دیگر تاب شنیدن سخنانم را نیاورد و از جا برخاست و مرا از ادامه سخنانم باز داشت.
امام صدر فوراً دخالت کرد تا مانع پدرم شود. او گفت: به خدا سوگند این من هستم که میخواهم بشنوم و من بودم که او را واداشتم تا حرف بزند و همه ملاحظاتش را به صراحت بگوید. خلاصه اینکه همه انتقاداتم کمتر از نیم ساعت طول کشید؛ اما پاسخ امام نزدیک دو ساعت شد. وارد جزئیات هر مسئلهای میشد و اسباب و نتایج آن را به دقت میگفت و هدف حرکتش را به تفصیل تشریح میکرد. او ابعاد مختلف حرکتش را چه برای مبارزه با محرومیت و فقری که مردم را گرفتار کرده بود و چه برای مبارزه با ستم دولتمردان و نظام ناکارآمد توضیح میداد، تا اینکه به جمال عبدالناصر رسید. او گفت که بسیار شگفتزده است از اینکه گفتهام او مخالف عبدالناصر است.
او به من گفت: عبدالناصر مرد بزرگی است. چه کسی گفته است من با او مخالفم؟ نه، بر عکس. عظمت این مرد ریشه در مبارزه و اندیشه او دارد. مرا مجبور کردی که اکنون رازی را فاش کنم؛ من آماده سفر به مصر و ملاقات با عبدالناصر هستم. امام صدر پس از مدت کوتاهی از دیدارمان، به مصر رفت و با عبدالناصر دیدار کرد. نیز در دهه هفتاد به کانال سوئز رفت و به شدت مورد استقبال گرم مردم آنجا قرار گرفت. محبتی که مردم به او ابراز داشتند استثنایی بود، حتی عبای او را پاره کردند و برای تبرک نگاه داشتند.
در آن دیدار نخست، امام صدر درباره آنچه گفته بودم توضیحات کافی داد؛ اما با این همه، من از روی عناد و خود بزرگبینی از مواضعم کوتاه نیامدم. به یاد دارم که در پایان دیدار به امام گفتم: سید، بابت آنچه گفتی، سپاسگذارم و ان شاءالله در آینده با هم دیدار خواهیم کرد. امام با تواضع پاسخ داد: من هم بیش از این نمیخواهم. هنگام رفتن امام تا آستانه در او را همراهی کردم. چون قد او از من بلندتر بود، خم شد و مرا بوسید و جلسه را ترک کرد. این دیدار آغاز انقلابی در مواضع من بود. پس از این دیدار چیزی در وجودم بیدار شد و به سرعت با خود درگیر شدم. شخصیتی که در این ملاقات مستقیم دیدم، با آنچه از امام موسی صدر، پیش از این در ذهن خود ساخته بودم و با آنچه درباره او شنیده بودم، به کلی متفاوت بود.
همچنین او با تصویری که از روحانیون و علمای آن زمان در ذهن داشتم، مغایرتی تام داشت. او را مردی دیدم که معتقد است راه رسیدن به خدا، انسان است؛ نه فقط نماز و روزه و عبادت. همه آنچه درباره محمد عبدوه و سید جمالالدین افغانی و دیگر بزرگان خوانده بودم، در او به چشم میدیدم. اما این درگیری درونی و آنچه دیده بودم، به حدی نبود که بتوانم سریعاً تصمیمم را درباره امام صدر بگیرم؛ خصوصاً اینکه تأثیر شایعات بسیار قوی بود. اما با اتفاقی که پس از آن رخ داد، شمارش معکوس برای تصمیم و انتخاب من آغاز شد؛ خصوصاً پس از آنکه حرکت امام صدر عملاً آغاز شد. به طور مشخص دو مسئله باعث شد که به حرکت امام صدر بپیوندم. اول: مبارزه امام موسی صدر با فقر و مقابله با تبدیل شدن قربانیان محرومیت به متکدیان وطن.
امام صدر این حرکت را در عالم واقع نیز تحقق بخشید. او مانع تکدیگری در شهر صور شد و متکدیان را از این کار بازداشت. در عین حال، عهدهدار تأمین معیشت آنان شد. این مسئله از نظر عاطفی تأثیر بسزایی در مردم جنوب گذاشت. دوم: او اعلام داشت که حرکت او فراتر از یک فرقه و شاملتر از یک محدوده جغرافیایی خاص است. او گفت حرکت او همه وطن را در برمیگیرد و هیچ فرقی میان مسلمان و مسیحی و مردمان منطقهای با مردمان دیگر مناطق نیست. حادثهای در صور رخ داد که این مسئله را به روشنی نشان داد و پایانی بود بر همه شایعاتی که درباره حرکت امام صدر وجود داشت. شایعاتی که حرکت ایشان را حرکتی شیعی و تنگنظرانه معرفی میکرد. خلاصه ماجرا این بود که فردی مسیحی تصمیم میگیرد در شهر صور محلی برای فروش بستنی فراهم کند. تهیه این محل بیش از هفتادوپنج هزار لیره لبنانی برای او هزینه برداشت.
در آن سالها (دهه شصت) این مبلغ اندک نبود. او این محل را خرید و کار خود را شروع کرد. اما فتوایی از شیخ موسی عزالدین در میان شهر پخش شد. فتوا این بود که «خوردن بستنی نزد مسیحی حرام است.» این فتوا کار خودش را کرد و کسب و کار بستنی فروش مسیحی از رونق افتاد. این مسئله به گوش امام صدر رسید، این اتفاق بر امام سخت آمد. به هر حال امام ترجیح داد که فتوایی بر خلاف فتوای منسوب به شیخ عزالدین صادر نکند و باعث نشود که شیخ عزالدین به سختی بیفتد. بنابراین، راهی را برای حل این مسئله در پیش گرفت که میتوانیم آن را «سنت عملی» بخوانیم. ایشان مانند همیشه در روز جمعه امامجمعه بودند. او تصمیم گرفت که در روز جمعه این مسئله را پایان دهد. پس از نماز، امام از حسینیه خارج شد. عدهای از مردم هم او را همراهی کردند. وقتی که به بیرون حسینیه رسیدند، امام به همراهانش گفت: دوست دارد پیادهروی کند.
او گفت: خدایا! چقدر امروز هوا خوب است. دوست دارم کمی پیادهروی کنم. امام پیادهرویاش را آغاز کرد و عدهای هم او را همراهی کردند. رفتهرفته بر جمعیت افزوده میشد. امام به راه خود ادامه داد تا به بستنیفروشی رسید. و در مقابل بستنی فروش ایستاد. او از پیش محل بستنیفروش را پرسیده بود. امام از این لحظه «سنت عملی» خود را شروع کرد. او با صدای بلند به همراهان گفت: چقدر این مغازه زیباست! گفتند: اینجا بستنیفروشی است. امام گفت: واقعاً خوردن بستنی در این هوای گرم لذت بخش است. زمان زیادی است که بستنی نخوردهام. امام به درگاه بستنیفروشی رسید. بستنیفروش مسیحی از مغازه خارج شد و به امام خوشامد گفت. امام هم سلام کرد. امام گفت: میخواهیم بستنی بخوریم. به ما بستنی بده. بستنیفروش از درخواست امام شگفتزده شد. به امام نزدیک شد و گفت: سید، من مسیحی هستم!
امام با صدای بلندی که همه میشنیدند، گفت: من دین تو را نپرسیدم، تو بستنی فروش هستی یا نه؟ بستنی فروش گفت: بله، حتماً. امام گفت: میخواهیم بستنی بخوریم، برای ما بستنی بیاور. منتظر چی هستی؟ بستنی فروش از شدت خوشحالی خم شد تا دست امام را ببوسد، امام صدر دستش را به سرعت عقب کشید. بستنی فروش به همه بستنی داد. اخبار ماجرای «سنت عملی» امام به سرعت میان مردم پخش شد و فتوای تحریم خوردن بستنی از مسیحی را بیاثر کرد. ماجرای این دو واقعه به گوش من رسید. منع تکدیگری در شهر صور در وجود من کششی به امام صدر ایجاد کرد.
اما با شنیدن حادثه دوم یقین حاصل کردم که امام صدر همان کسی است که جستجو میکنم. اتومبیلم را روشن کردم. از تبنین به صور رفتم. در صور به باشگاه امام صادق رفتم؛ چون شنیده بودم امام در آنجا با مردم دیدار میکند. هنوز از در باشگاه داخل نشده بودم که امام متوجه من شد. او به آرامی به شخصی که در نزدش نشسته بود، اشاره کرد تا کمی از او دور شود. من به امام نزدیک شدم، او را در آغوش گرفتم. او مرا بوسید و نزد خود نشاند و از آن روز تا به امروز در کنار او هستم.