نوشتهای از ملیحه صدر، فرزند امام موسی صدر را که چند سال پیش برای سالگرد تولد پدر نوشته است در ادامه میخوانید.
- مادر جان … بیدار شوید… وقت دکتر دیر می شود!!
- بگذار بخوابم… کاش بیدارم نکرده بودی… با بابات بودم… چه خواب خوبی بود… خیلی وقت بود که خوابشان را ندیده بودم.
- انشاءالله خیر است مادر جان. انشاءالله خبر خوب میشنویم.
- انشاءالله مادر انشاءالله …
روز چهارشنبه بود، خواب مادر نسبت به همیشه سنگینتر بود. حالشان من را نگران کرده بود. آخه مدتهاست که فشارشان بالا و پایین میرود.
خواب شما را میدیدند بابا!
نمیدانم چقدر خوب ست که این صحبتها را بشنوید، آخه نمیخواهم بر فشارهای شما بیفزایم.
مادر از آن وقت ها تعریف میکردند، میگفتند که بعد از ازدواج با شما هیچ وقت احساس تنهایی نکردند، میگفتند که شما شریک واقعی زندگیشان بودهاید،
«بابات مادرم را که اسمشون ملیحه بود خیلی دوست داشتند، من مادرم را خیلی زود از دست دادم، چند ماه پس از ازدواجمان.
اما زندگی با بابات سبب شد که احساس تنهایی نکنم.
آخر نمیگذاشتند که من احساس تنهایی کنم.
مثلا اول زندگیمان رفتیم نجف. وقتی که میخواستند بروند درس، صدری را بغل میکردند و ما را میبردند خانه پسرعمویشان سید محمد باقر صدر، پیش بانو بنتالهدى. میدانستند که ایشان پر مهر و محبتند و مواظب من هستند. حتی بانو بنتالهدى سعی کردند و به سرعت فارسی یاد گرفتند که با من هم صحبت باشند.
من آن وقت احساس تنهایی نکردم!!
رفتیم ایران، مدتی بعد آمدیم لبنان. در صور. کارهایشان بیشتر شده بود. روزها و شب ها با مردم بودند. از امباقر و امنزار میخواستند که من را تنها نگذارند.
من احساس تنهایی نکردم!!
مجلس اعلی شیعیان تشکیل شد، منتقل شدیم به بیروت.
بعد جنگ شروع شد. ساعتها در بالکن منتظرشان میشدم. راهها خطرناک شده بود و ایشان این طرف و آن طرف میرفتند، نزد همه گروههای درگیر تا بلکه اوضاع آرام شود.
ترس .. ناآرامی.. ولی با آن همه، حتى آن وقت هم احساس تنهایی نکردم.
آخ ملیحه جان.. آن کسی که آنقدر آقا موسى مواظبش بود، الان ۳۲ سال است که احساس تنهائی میکند.
الان کجاست؟ چکار میکند؟ لباسش کم نیست؟ فشارشان چطوره؟…..
من لباسشان را تهیه میکردم، میگشتم تا خوب و خنک باشد… بابات همیشه فشارشان پائین بود ولباسهایشان از شدت ضعف خیس عرق میشد،
دست هایشان درد میکرد، چون همیشه مردم میکشیدند که ببوسند، ولى بابات خوششان نمیآمد و دستشان را از دست مردم میکشیدند.
از هرجا که بودند، برایم نامه مینوشتند، و مرا در جریان کارهایشان میگذاشتند. درسته که سفرهایشان بعضی وقتها طولانی بود ولی این دفعه فرق داشت…
این دفعه نامه ننوشتند، به من خبر از اوضاع و احوالشان ندادند، من را در جریان برنامههایشان نگذاشتند.
آخ من ایندفعه احساس تنهائی میکنم، من ۳۲ سال است احساس تنهائی می کنم...»
پدر جان
شما رفتید و مادر را با خود بردید
درست است که جسم ایشان با ماست ولی روحشان با شماست.
تا وقتی که قدرت داشتند، سخت و مسئولانه ایستادند و ما را تربیت کردند و به مردم صبر کردن را آموختند. ولی الان دیگر خسته و تسلیم شدهاند. به زندگی خود مینگرند و در تلاطم افکار خود غرق هستند، چشمهایشان منتظر شماست. منتظر شما که روزی از در درآئید و باز هم برایشان مثل همیشه از کارهایتان بگوئید.
مادر احساس تنهایی میکند پدر جان!
باز گردید تا شاید مادر به ما برگردد، من دیگر تحمل دوری او را ندارم.
پدر جان! مادر با ماست ولی با ما نیست؛ دقیقاً مثل شما که با ما هستید و با ما نیستید!
دختر شما ملیحه