آیت الله العظمی سید محمدعلی موحد ابطحی
بیت مرحوم صدر عزیزترین بیت علویین و هاشمیین و موسویین هستند، از اولاد موسی بن جعفر (ع). من چه بگویم دربارۀ اینها و دربارۀ حالاتی که دیگران گفتهاند و خودمان هم میدانیم؟
ورثو صدراة من صدراة و وزارة من وزارة
برای همۀ مراجع پناه بود. حتی در مسائل مهم سیاسی و اضطرابات سیاسی آن ایام، که خوش ندارم در مورد آنها صحبت کنم، پناه مراجع ایشان بود. آقای بروجردی کاری هم که میخواست انجام بدهد، با مشورت ایشان انجام میداد. من یادم هست که در اوضاع هیجانی آن روز ایران، یک موقع آقای بروجردی وشنوه بودند و ما هم در خدمتشان بودیم. مرحوم آقای صدر در کرمجگون، یکی دیگر از روستاهای اطراف قم، بودند. آقای بروجردی در آن شب آقازاده خود و نیز برخی از خواص خود را برای مشورت نزد مرحوم آقای صدر فرستادند. بله؛ آقای صدر پناه بود، حتی برای آقای بروجردی.
آیتالله دکتر علیاکبر صادقی
آیتالله صدر از لحاظ اخلاقی مرد بسیار خلیقی بود. طوریکه این را باید به شما بگویم که من در تمامی مدت عمرم، آدم صاحب اخلاق کریمهای مثل آقای صدر ندیدم. یعنی تا الآن من ندیدم کسی را که تا این اندازه به مسائل اخلاقی مقید باشد. اخلاق ایشان چنان بود که حتی بچهها تحت تأثیر قرار میگرفتند و در کنار ایشان یک جور احساس امنیت اخلاقی داشتند.
مرحوم آقای صدر فرمودند که بعد از درگذشت مرحوم آقای حائری، من حوزه را عهدهدار شدم و شهریه مختصری را به طلاب میپرداختم. البته تعداد طلبهها نیز کم شده بود. عدهای در اثر فشارهای طاقتفرسای رضاخانی از قم بیرون رفته و فرار کرده بودند؛ چون به این نتیجه رسیده بودند که دیگر نمیتوانند در قم زندگی کنند. عدهای دیگر هم باقی مانده و در حوزه ماندگار شده بودند. ایشان فرمودند ما خودمان که پول و بودجه نداشتیم. گاهی اوقات که برای شهریه طلبهها پول کم میآمد، ملا ابراهیم را میفرستادیم تا از خیرین بازار برای ما پول قرض کند و وام بگیرد.
یک وقت ما دیدیم که دوازده هزار تومان مقروض شدیم. آن وقت دوازده هزار تومان خیلی پول بود.
بله. زمان رضاخان است. فرمودند که من با خود گفتم که خُب، ما ارث و میراث پدری که نداریم؛ پس چکار باید بکنیم؟ از یک طرف دوازده هزار تومان قرض داریم؛ از طرف دیگر الآن دوباره باید بفرستیم قرض کنیم، تا بتوانیم شهریه این ماه طلبهها را بدهیم. این مشکل است؛ پس چکار باید کرد؟ ایشان فرمودند که آن ماه، در موعد پرداخت شهریه که اول ماه بود، شهریه را نپرداختیم. فرمودند که یک مرتبه دیدم که طلبهها صبح روز بعد در این حیاط جمع شدهاند.
طلبهها آمدند و سؤال کردند که آقا چرا شهریه این ماه را ندادید؟ فرمودند پاسخ دادم که ندارم. دوازده هزار تومان مقروض شدهام و الآن نیز ندارم. از کجا بیاورم که بدهم؟ من دیگر چارهای ندارم جز آنکه پرداخت شهریه را تعطیل کنم. فرمودند که یک دفعه من دیدم که این طلبهها دستهجمعی زیر گریه زدند. گفتند که آقا؛ پس ما چه کنیم؟ نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم. ما اینجا روزها را ناچار هستیم در بیابانها و در باغها زندگی کنیم، و تنها در شبها است که میتوانیم به مدرسه بیاییم. برای اینکه اگر در طول روز [مأموران رضاخان] بیایند و پیدایمان کنند، مزاحممان میشوند و آذار و اذیتمان میکنند. اگر هم بخواهیم به وطن و شهرها و روستاهایمان برگردیم، ماشینها ما را نمیبرند. رانندگان میگویند اینها شوم هستند و اگر سوار شوند، ماشین ما پنچر میشود. یعنی علیه روحانیت اینطور تبلیغ کرده بودند که یک آخوند اگر سوار ماشین شود، آن ماشین پنچر خواهد شد اینها را گفتند و زدند زیر گریه. آقای صدر فرمودند که من نیز از گریه اینها متأثر شدم و به گریه افتادم. قدری گریه کردیم و به آنها گفتم: آقایان! خواهش میکنم، دیگر بس است. تشریف ببرید، انشاءالله تا فردا کاری خواهم کرد...
فرمودند که تا شب فکر میکردم که چکار باید بکنم. دستم به جایی نمیرسید؛ از طرفی نیز مقروض و گرفتار شده بودم. فرمودند که نیمه شب و نزدیک سحر به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم. میگفتند آنجا کسی نبود و ایشان زائری نداشت. تنها چند نفر خدمه آنجا خوابیده بودند و خر و پف میکردند.
ایشان فرمودند که نماز خواندم، زیارت و قدری عبادت کردم؛ تا اینکه صبح شد. نماز صبح را خواندم و پای ضریح آمدم. خداوند ایشان را رحمت کند. فرمودند که گفتم: عمهجان؛ آیا این رسمش شد؟ آیا به خودت میخری که این عدهای که مروج و خدمتگزار دین جَدَّت هستند، چنین درمانده شوند و از گرسنگی بمیرند؟ آیا این رسمش هست؟ اگر عُرضه نداری، دست به دامن برادرت امام رضا (ع) یا جدت امیرالمؤمنین (ع) شو! این رسمش نیست! میفرمودند که این مطلب را با عصبانیت و با تَشَر میگفتم. فرمودند در آخر نیز ناگهان گفتم، اگر اینطور باشد، دیگر به زیارتت نخواهم آمد.
فرمودند که رفتم و به خانه برگشتم. هوا هنوز تاریک بود. قرآن را برداشتم بخوانم، تا بلکه قدری از این افکار رهایی پیدا کنم و آرامشی بیایم. اما کاَنَّه که چشمهایم [سطور] قرآن را نمیدید. پیوسته در این فکر بودم که یک ساعت دیگر دوباره طلبهها به اینجا خواهند آمد و همان بساط دیروز و آن گریهها تکرار خواهد شد. دائما با خود فکر میکردم که چه کنم؟ فرمودند که همینطور متحیر و در این افکار غوطهور بودم که یک دفعه کربلایی محمد آمد. کربلایی محمد دربان منزل آقا بود. گفت آقا یک نفر آمده است و میگوید من همین الآن میخواهم خدمت آقا برسم. ناشناس است؛ کلاه شاپو به سر دارد، کراوات زده است، چمدانی در دست دارد و میگوید من الآن میخواهم خدمت آقا برسم! کربلایی گفته بود که من ترسیدم و گفتم اول از شما اجازه بگیرم. برای اینکه میترسم او آسیبی بخواهد به شما برساند و داستان مرحوم آقای حاجشیخ عبدالکریم دوباره تکرار شود. چون در آن مورد نیز میگفتند کسی به عنوان دکتر نزد آقا رفته و ایشان را مسموم کرده بود. به همین جهت کربلایی محمد به آن ناشناس گفته بود که آقا به حرم رفتهاند و من هنوز نمیدانم که آیا باز گشتهاند و باید سؤال کنم.
آقای صدر فرمودند که به کربلایی محمد گفتم آن آقا را به داخل بیاورد. گفتم اگر هم راحتم میکند، راحتم کند! با همین تعبیر، که «اگر هم راحتم میکند، راحتم کند»!
فرمودند که دیدم یک نفر با شاپو آمد. سلام کرد. شاپویش را برداشت و کنار گذاشت؛ چمدانش را هم کنار گذاشت. آمد و دست ما را بوسید. گفت آقا خیلی معذرت میخواهم. میدانم که خیلی بیموقع خدمت رسیدم. الآنکه در جاده با ماشین میآمدیم، وقتی به بالای تپه «سلام» رسیدیم و چشمم به گنبد حرم مطهر حضرت معصومه (س) افتاد، بیاختیار به این فکر افتادم که من دارم با آب و آتش مسافرت میکنم. حقوق خدا در مال من است. مال من نیز اکنون همراهم است. اگر اتفاقی بیفتد و من از بین بروم، حقوق خدا نیز که در میان مال من است، از بین خواهد رفت. اینطور من گرفتار خواهم شد. وقتی ماشین به نزدیکی حرم رسید، از راننده خواهش کردم یک نیمساعت سه ربعی صبر کند تا هم زوار نماز بخوانند و زیارت کنند، هم من بتوانم کاری را که دارم انجام دهم. ببخشید که من بیموقع آمدم. اما این حضرت معصومه (س) بود که به من لطفی فرموده است که وقتی چشمم به گنبد ایشان افتاد، متوجه شدم که باید [حقوق خدا را پرداخت کنم]. میفرمودند که آن آقا حساب و کتاب خود را کرد و آن قدر پول داد، که هم قرضهایم را ادا کردم، هم شهریه آن ماه را پرداختم و هم تا یک سال شهریه طلبههای حوزه قم تأمین گردید. فرمودند که همان صبح مجددا به حرم مطهر حضرت معصومه (س) رفتم. به ایشان گفتم عمهجان! خیلی با عرضه هستید؛ خیلی با عرضه هستید. خیلی قبولتان دارم.
این قصهای است که من از خود ایشان شنیدم و خُب، شدت معنویت و توکل ایشان را میرساند...
اوایلی که ما در حوزۀ علمیه قم بودیم، مرحوم آیتالله صدر (پدر آقاموسی) از مراجع سهگانۀ حوزه بودند. مراجع سهگانه عبارت بودند از: مرحوم آقای حجت، مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای صدر. من مدت مختصری از اواخر عمر مرحوم آقای صدر موفق شدم که به درس ایشان بروم. او را مردی وارسته و خطیب و عالمی که به اصطلاح امام امت (رض) عامل به فقه سنتی و استنباط صاحب جواهری بود یافتم. من ایشان را واقعاً دارای اخلاق اسلامی و انسان کاملی دیدم و در آن مدت قلیل، فریفته اخلاق و فضایل ایشان شدم. آن حالات ایشان در روحیه من اثر بسیار گذاشته است. انسانی این همه متواضع و فروتن، آن هم با آن مراحل علمی- اجتماعی کم دیده بودم. به خاطر دارم که در مسجد بالاسر، به مناسبت شهادت یکی از ائمه مجلسی برقرار شده بود. همه جمع شده بودند و بنا بود مردی به نام حاج میرزاعلی به منبر رود. ایشان دیر کردند. آقای صدر خودشان گاهگاهی صحبت میکردند و مقداری لهجۀ عربی هم داشتند. گفتند که حاج میرزاعلی دیگر نمیآید.
آقای صدر که رئیس مجلس و برگزارکنندۀ آن بودند، خود به بالای منبر رفتند. هنوز ننشسته بودند که حاج میرزاعلی از درآمد. مرحوم صدر بلافاصله از پلههای منبر پایین آمدند و در همان جلوی منبر بر زمین نشستند. ایشان این قدر متواضع بودند و چنین اخلاقی داشتند.
هنگام تدریس، هر کسی اشکالی میکرد خوب متوجه میشدند، خوب فکر میکردند و خود جواب میدادند. خلاصه آنکه من ایشان را متخلق به اخلاقالله و متعبد به آدابالله یافتم (رض) و پیوسته از خدا میخواهم ذرهای از این مقام عظیم به ما عنایت بفرماید.