روزنامه اعتماد با بهمن فروتن، مربی سابق تیم فوتبال شموشک نوشهر، مصاحبهای انجام داده است.
مصاحبه درباره گذشته فراموش شده فروتن است و در بخشی از آن فروتن از خاطرات خود از قم و امام موسی صدر گفته است که در پی میآید:
... شاید خیلیها بپرسند در دنیایی که همه چیز اینقدر تخصصی شده چطور بهمن فروتن در سینما و سیاست و ادبیات و فوتبال و فلسفه و خلاصه همه چیز ادعا دارد. تا حالا به این فکر کردهاید که این همه استعداد مختلف جلوی پیشرفت شما را در یک زمینه به خصوص مثل مربیگری فوتبال گرفته است؟
مربیگری فوتبال یا کارگردانی سینما و تئاتر مشاغل معمولی نیستند. برای این کارها شما باید از همه چیز سر در بیاورید.
یادم است «اتورهاگل» در آلمان به اپرا میرفت و این موضوع برایشان خیلی مهم بود و در کیکر با آب و تاب کنسرت رفتن رهاگل را پوشش میدادند، انگار که یک مربی نباید چنین جاهایی پیدایش شود در حالی که یک مربی باید از همه مسائل که در اطرافش میگذرد با خبر باشد، حتی با این دیدگاه هم که آن نانوا هم جز خمیر و تنور و پخت نان نباید چیز دیگری بداند مخالفم.
میگویند شما زندگی عجیب و غریبی داشتهاید. ارتباط خانوادگیتان با چندتن از روحانیون بزرگ، بعد، شرکت در انقلاب دانشجویی ۱۹۶۸ پاریس، فارغ التحصیلی از کنسرواتور هنر فرانسه و بعد روی آوردن به فوتبال و... اصلاً همه اینها از کجا شروع شد؟
راستش دوران کودکیام در مدرسه فرانسویها در تهران گذشت. در پنج سالگی پدرم از مادر حقیقیام جدا شد و یک زن فرانسوی گرفت. او هم در حق من مادری کرد و با اینکه از نوجوانی پیش مادر خودم برگشتم ولی خانم «مونیک سونیه» را فراموش نکردم و الان خانه پدریام در کرج را به او بخشیدهام. سال چهارم دبستان بودم که پدرم از تهران منتقل شد به قم، به عنوان دبیر زبان مدرسه «حکیم نظامی» قم سال ۱۳۳۶ بود. در آن یک سالی که قم بودیم مدرسه نمیرفتم و در خانه درس میخواندم. به همین خاطر بیشتر اوقاتم را با دوستان و همکاران پدرم میگذراندم از جمله امام موسی صدر و شهید بهشتی. پررنگترین خاطره من از این دو بزرگوار در واقع یک جور پارادوکس بود که از دوره بچه سالی همین طور در ذهنم مانده است. یک روز دم دمای ظهر بود که داشتم در حیاط مدرسه با تیروکمان گنجشک میزدم. آقای بهشتی داشتند رد میشدند، چشم غره یی رفتند و گفتند؛ «عموجان چرا گنجشکها را میزنی؟ اسلام میگوید فقط هر وقت نیاز داشتی شکار کن.» خلاصه یک دعوای پدرانه کردند و تمام شد. چند روز بعد با پدرم همراه آقای صدر و خواهرزادههایشان برای شکار «کل» رفتیم اطراف قم. پدرم و خواهرزادههای آقای صدر رفتند دنبال شکار و من و امام موسی ماندیم زیر سایه یک درخت. من بچه بودم و بیتابی میکردم. امام موسی هم به شوخی گفتند؛ «عموجان ما اینجا میمانیم. عرقش را آنها میریزند، دل و جگرش را ما میخوریم.»
خدابیامرزدشان، خیلی خوش مشرب و خیلی با جذبه بودند. هر وقت شکار میرفتیم، سر سفره کنارشان مینشستم و دستم را تکیه میدادم به پای ایشان و همین طور محو تماشای چشمهای آبی امام موسی صدر میشدم و در ذهنم مدام با خودم کلنجار میرفتم که بالاخره شکار کردن خوب است یا بد و این تناقض تا امروز هم در من مانده است. چیز دیگری که از آن دوره به یادم مانده دموکراسی بومی و نه غربی جامعه آن زمان است. در شهری مذهبی مثل قم پدر من که عقاید دست چپی داشت اینقدر راحت با امام موسی صدر و شهید بهشتی معاشرت میکردند، یک بار آقای بهشتی پایین پلههای مدرسه حکیم نظامی ایستاده بودیم که پدرم از راه رسید. آقای بهشتی یواشکی در گوشم گفت «عموجان میخواهی سر به سر بابایت بگذاریم؟» وقتی پدرم جلو آمد ایشان گفتند؛ «آقای فروتن شما باید ۲۰ تومان برای انتشار یک نشریه ضدکمونیستی به مدرسه کمک کنید.» پدرم از این موضوع عصبانی شد ولی بعداً فهمیدم عصبانیتش نه به خاطر ضدکمونیستی بودن نشریه بلکه به خاطر آن ۲۰ تومان پول بوده است. من هنوز هم از روابط صمیمانه ۵۰ سال پیش جامعه ایران صفات و فضای خوب انسانی را به یاد دارم.
من تفاوتی بین آدمهای آن دوران نمیدیدم، با اینکه لباسها و عقایدشان ممکن بود با هم فرق داشته باشد ولی با هم یکرنگ بودند. هرچه فکر میکنم نمیتوانم بین امام موسی صدر با آنچهره نورانی، صدای گیرا و عمامه و عبای روحانیاش و مثلاً پدرم که یک فرهنگی کت و شلوار پوش و کراواتی بود و تیپی معمولی داشت تفاوت رفتاری و اجتماعی خاصی قائل شوم. پدرم امام موسی صدر را خیلی دوست داشت ولی زمانه و بعدها انقلاب ما را از هم دور کرد و هیچ وقت نتوانستم درست بفهمم چگونه آدمی با عقاید توده یی آنقدر به یک روحانی شیعه علاقه دارد. علاقه او به آقای صدر به حدی بود که به گمانم در دوران وزارت آقای خاتمی از آثار و اشعار او درباره شخصیت «صدر» تقدیر شد.