تو به من بگو که تو را به کدام لفظ بخوانم، تو به من بگو که تو را به کدام
نشانه بیابم، به من بگو با تو به کدام زبان سخن بگویم، تو، تنها تو
میتوانی بگویی که تو را در کجا میتوانم پیدا کنم، به من بگو کدام جای
زمین، کدام سرزمین، کدام شهر، کدام محله، کدام کوچه؟ تو را به کدام لفظ بخوانم.
بسم الله الرحمن الرحیم
به من بگو سید شبان، پدربزرگ یتیم بچهها، به من بگو از کدامنژاد و قبیلهای، اصلاًنژاد و قبیله در فرهنگ تو معنایی دارد؟ بگو چطور باور کنم تو با آن هیبتت، با آن لحنت، با آن کلامت، با آن، با آن همه... چطور باور کنم که در خرابههای جنوب به دنبال فرزندانت میگشتی، به من بگو عزیز، خدا تو را در چشم همه عزیز کرد، عزت برای توست، خدا قلبها را به تو هدیه داد، تو، فقط تو به من بگو چطور باور کنم که دینت را به سیاست بازی نیالودی و بچههای کوچک یتیم و مردم ضعیف را به بزرگ ترها نفروختی، به من بگو چطور باور کنم سید شبان، چطور باور کنم که تو با آنکه میتوانستی کسی را زیر پایت له نکردی، از کجا آورده بودی این همه مروت را؟
آری، آری میدانم که تو فرزند شیر بیشهای، میدانم که تو فرزند نخلستانی، میدانم که تو هم نشین خاکی، میدانم، همهٔ اینها را میدانم، ولی مگر نبودهاند... بگذریم!! مگر میشود این همه درد را به آسانی از خاطر گذراند!! باورم نمیشود که بعضیها چطور فراموشت کردهاند، میشد در دریایی چشمانت به آسودگی غرق شد، میشد همهٔ آسمان را در چشمت پرواز کرد، که خاطرم هراسان میگذرد از خاطرهٔ تاریخ، با خود میگویم تو یک سرو گردن از همه بالاتری، بعد که کمی آرام شدم میگویم نه، این فقط یک احساس است اما خرابش نمیکنم چون فکرش مرا تا بینهایت چشمان تو سوق میدهد مرد بلند نظر، بعضی میگویند تو به مسیح میمانی و بعضی بر این باورند که چون اسمت موسی است پس باید تو را فرعون کش و قارون ستیز دانست، چه تطابقی!!!
اما من چیز دیگری برای گفتن دارم، من تو را فقط خود تو میدانم نه هیچ کس دیگر، مشکلی ندارم اگر کسی تو را مسیح بخواند، مشکلی نیست اگر کسی تو را موسی بداند و یا اینکه بگوید تو مثل ابراهیم بتخانهٔ جهالت و تعصبات کور عربی را در هم شکستی و از آتش جنوب برخاستی، همهٔ اینها تو هستی و باز این هه تو نیستی، خاطرهٔ مردم جنوب ققنوسی را به یاد دارد که در فوران آتشفشان غم مردم بال و پر سوزاند، با مردم زندگی کرد، با مردم جنگید، با مردم اعتصاب کرد، با مردم غذا نخورد، با مردم بود مثل همهٔ مردم، فرقی نبود برایش میان شیعه، میان سنی، میان مسیحی، او مرد آزادی بود، او آزاد بود و دلش نمیخواست خودش را پایبند تعلقات کند، مهربانی و خاک نشینیاش حتی ستونهای واتیکان را به لرزه در آورد که مگر مسیحی دوباره ظهور کرده است!
بستنی فروش مسلمان نمیتوانست به زور به او بقبولاند که بستنیهایش تازهتر و خوشمزهتر از بستنیهای بستنی فروش مسیحی است، نه فقط برای اینکه او مسلمان بود و این یکی مسیحی، همه دیدند، همه فهمیدند، همه حس کردند، با همهٔ وجودشان، اما بعضی انگار بدجوری از دستت عصبانی بودند، عزیزترین مرد لبنان، وقتی تو را میدیدند آتش حسدشان لهیب میکشید.
نگاه کن، ببین چطور برای فرعونها دم تکان میدهد این مردنمای رند، نگاه کن و ببین چطور غیرت دروغین عربیاش را به رخ میکشاند، ببین چطور خود را رهبر میداند، غفلت زده نامردی زشت رو و تلخ زبان و کژ آهنگ و سیاه نشین و کبود احساس، خودش را رهبر میخواند، به من بگو سید شبان، بگو قرص ماه را پشت کدام پردهٔ شب اندیشیاش پنهان کرده.
به من بگو این برادر کشان تو را به دهان کدام گرگ دادهاند که حتی اثری از پیراهنت نیست، و الآن بعد ۲۸ سال هنوز مردمی صدایت میزنند اما جوابی نمیشنوند، با من کلامی بگو سید، با من به آرامی کلامی بگو تا آرمش آرام خوابان تخت نکبت را به تردی کلوخ بشکنم، بخروشم، فوران کنم، موج زنم، بجوشم و بجوشانم...