محمدحسین متقی: شما دارید با چمران صحبت میکنید، ایشان هم قلمی دستش هست و سرش زیر هست و در عین اینکه دارد صحبت شما را گوش میکند، قلمش کار میکند. آدم خیال میکرد دارد کاغذ را خط خطی میکند، بعد که صحبت تمام میشد میدیدید که عکس آقا موسی صدر را کشیده. با همان بازی قلم تصویر قشنگی از آقا موسی صدر روی کاغذ آورده است.
محمدحسین متقی تحت تأثیر گروههای سیاسی مبارز وارد فعالیتهای مبارزاتی شد. همین فعالیتها باعث شد که مجبور به خروج از کشور شود و به سوریه و لبنان سفر کند. او در این سفرها با دکتر مصطفی چمران آشنا شد. وی در گفتگو با گروه تاریخ شفاهی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر خاطراتی از چمران و ارتباط امام موسی صدر را بیان کرد.
دکتر چمران چهرۀ بسیار عارفانه و بامحبتی داشت. در چند روزی که خدمت ایشان بودیم چیزی که برای من فوقالعاده جالب بود این بود که از ده کلمهای که چمران میگفت، هشت تای آن راجع به آقا موسی صدر بود. چمران ذوب در آقا موسی بود. یعنی از خودش هیچ چیز نمانده بود. انگار آینهای گذاشتهاند و داریم آقا موسی را میبینیم. این قدر این آدم نسبت به اخلاق و رفتار و شخصیت و جذبۀ وجودی آقا موسی علاقه داشت. آن زمان هنوز آقا موسی را ندیده بودیم و از زبان ایشان اینها را میشنیدیم و بیشتر اشتیاق دیدار ایشان را پیدا کردیم.
وی دربارهٔ علاقهٔ چمران به امام موسی صدر گفت: چمران خودش آدم متخصصی بود، آدمی سیاسی بود، آدم فهمیدهای بود، اما مرید آقای صدر بود. شعلهای که آقای صدر در دل چمران برافروخته بود، فوقالعاده بود. دیدنی بود و شنیدنی. هیچ کس نمیتوانست چنین کاری کند. خیلی زیبا بود. مثلاً شما دارید با چمران صحبت میکنید، ایشان هم قلمی دستش هست و سرش زیر هست و در عین اینکه دارد صحبت شما را گوش میکند، قلمش کار میکند. آدم خیال میکرد دارد کاغذ را خط خطی میکند، بعد که صحبت تمام میشد میدیدید که عکس آقا موسی صدر را کشیده. با همان بازی قلم تصویر قشنگی از آقا موسی صدر روی کاغذ آورده است. ببینید که اصلاً روحش چگونه سِیر میکرده است.
مدیرعامل مؤسسهٔ خیریهٔ دارالاکرام تصمیم چمران به ماندن در لبنان و جدایی از خانوادهاش را این طور توضیح داد: داستان مرحوم دکتر چمران، داستان عشق ورزی و شعله شدن و سوختن است. خودش هم در مناجاتها و گفتارهایش دربارهٔ این موضوع نوشته زیاد دارد و واقعاً هم این طوری بود.
عشق ذومراتب است. جذبههای عشق و شعلههایی که آدم را در خودش میگیرد مرحله به مرحله هست و شدت و ضعف دارد؛ در ابتدا ایشان تصمیم میگیرد که با خانمش بیاید. میآید و پیش جناب آقای صدر در واقع به نوعی معشوق خودش را پیدا میکند، محب خودش را پیدا میکند. ایشان هم از دکتر میخواهد که برود جنوب و میگوید این بچههای جنوب لبنان به تو نیاز دارند. مرحوم دکتر چمران چون خودش هم آدم فنی بود و به نوعی ریاضی فکر میکرد. دنبال این بوده که زندگی راحت و خوبی را برای این بچهها رقم بزند و به اعتبار اینکه در این مدرسه فن و حرفه یاد بگیرند و شغل داشته باشند و در عین حال بتوانند فرد مؤثری برای اجتماعشان باشند، آنها را آنجا جمع میکند. در کنار این آموزش، نظامیگری و دفاع و امنیت هم وظیفهٔ همه هست. همان بچهها میآیند آموزش نظامی میبینند. آن موقع به آنها میگفتند: شبل. شبل ظاهراً به معنی بچه شیر است. به آنها میگفتند اشبال المقاومة. قاعدتاً در درگیریها هم اینها شرکت میکردند.
متقی در گفتگو با گروه تاریخ شفاهی موسسه امام موسی صدر افزود: در نظر بگیرید که در این درگیری چند بچه شهید یا مجروح میشوند. به طبع کسی مانند چمران به خانه های اینها پیش مادرانشان میرفت. در تشیع جنازهشان شرکت میکرد و به بچههایی که مجروح میشدند، سرکشی میکرد. و همین طور پله، پله وجود او پر از عشق به این کار میشود. وقتی که نگاه به چشم این بچهها میکرد، میدیدم که اشک از چشمانش سرازیر است و میگوید من نمیتوانم به چشمهای اینها خیره نگاه کنم. در این شرایط و در آن گرد و غبار و دود و باروت و کشته شدن، شما با همسرت آمدی و همسرت میگوید من تحمل این وضع را ندارم. کسی مثل دکتر چمران هم که نمیخواهد به آن خانم ظلمی یا الزامی کند و ناچار باید آزادش بگذارد. بچهها هم به مادر نیاز دارند. دکتر هم در آن شرایط دائماً وقتش در رفت و آمد به روستاها و مناطق مختلف میگذشت.
همواره انسان در مقابل دوراهی و انتخاب قرار میگیرد و دکتر چمران شاید در آن شرایط که همسرش تصمیم گرفت برود، فکر میکرد که باید امام موسی و آن بچهها و لبنان و آن عشقهای تازهای را که برایش ایجاد شده است و آن معنویتی را که بر روحش سیطره انداخته است، رها کند. در واقع دکتر چمران حیات معنوی خودش را در لبنان و در کنار آن بچهها و آقای صدر میدید. و سر این دوراهی باید انتخاب میکرد. تعبیر قرآن این است که شما به چیز برتر نمیرسید مگر آن چیزی را که دوست دارید رها کنید. البته این اتفاقات قبل از ملاقات ما با دکتر چمران بود و زمانی که خدمت ایشان رسیدیم خانوادهٔ دکتر رفته بودند.
محمدحسین متقی به حادثه مرگ فرزند دکتر هم اشاره و آن را این طور توصیف کرد: زمانی که ما مهمان ایشان شدیم خبر مرگ فرزندشان را بهشان دادند. ما هم مثل ایشان متأثر شدیم. مدتی بعد از آن من باز برای شرکت در دورهای رفتم لبنان. دورهٔ چند ماهه ای را در پایگاه های فلسطینی گذراندم. مرحوم دکتر آمد به من سر بزند و با هم برگشتیم، توی چند روزی که خدمتشان بودم، دیدم که خانمشان با برادرش آمده بود آنجا. هم بحث از دست دادن بچه مطرح بود و هم شاید بحثهایی که بین خودشان بود.
وی در مورد روحیات چمران و رابطهٔ او با بچه های مدرسهٔ صنعتی گفت: چمران را نسبت به کارش و نسبت به بچههای یتیمی که در مدرسهٔ صنعتی بودند، خیلی شیفته و خیلی با شور و شعف میدیدم و از طرفی هم، این فشارهای روحی رویش بود. ولی در اوج این فشارها هم از نکات هنری زندگی و کارهای هنری فارغ نمیشد. چمران عکاس ماهری بود و عکسهای فوق العاده حرفهای میگرفت و دوربین خوبی هم داشت و خودش هم علاقه داشت و گاهی به ما هم یاد میداد.