شنیده بودیم در حوزه هم حجره بودهاند. همین جرقهای شد برای یافتن ارتباط دو مرد بزرگ؛ یکی در آلمان و دیگری در لبنان.
این ارتباط و وحدت رویه را تا این حد گمان نمیبردیم. در تلاطم این جستجوها بودیم که خانواده محترم امام موسی صدر دریچهای از این ارتباط را به رویمان گشودند. خواهر بزرگوار امام موسی صدر که از این آشناییها و مراودات آگاهی داشتند مصاحبه صورت گرفته سالها قبل با دکتر صادق طباطبایی را همراه با سوالاتی جدید تکمیل کرده در اختیار نشریه ذکر قرار دادند. دکتر در این گفتوگوها از چندین جلسه گفتوگوی دوستانه صدر و بهشتی نام برده و گوشهای از آن را بازگو کرده است.
آقای طباطبایی! گویا شهید بهشتی با امام موسی صدر مراودات زیادی با هم داشتهاند. از این ارتباط چقدر آگاه هستید؟
مجموع داشتههای من از این دو نفر، به خاطرم میآورد که امام موسی صدر و شهید بهشتی از زمانهای دور با یکدیگر انس والفت داشتند و من با توجه باشناختی که از این دو بزرگوار دارم میتوانم بگویم که نه تنها وحدت استراتژی داشتند و مبانی فکری خود را یکی کرده بودند، بلکه وحدت تاکتیک هم داشتند. نسبت به فهم و جایگاه همدیگر اطلاع و بینش داشتند.
شما در جریان ملاقاتهای آنها هم بودید؟
بله حدود سال ۴۴ بعد ازآنکه آیت الله بهشتی به هامبورگ آمدند و آقای صدر هم سفری به آلمان کرد. من و ایشان با هم به هامبورگ و دیدن شهید بهشتی رفتیم.
تعدادی از دوستان و رفقای قدیمی قم هم برای دیدن این دو آمده بودند. آقای صدر دو نفر لبنانی به همراه داشتند که به من گفتند اینها را بگردان. من هم آنها را ۴ روز بردم دانمارک. بعد از مسافرت پرسیدم، داییجان چکارکردید؟ ایشان هم تعریف کردند که شب اول من دربارهٔ اهداف و برنامههایم در لبنان گفتم، شب دوم آقای بهشتی درمورد برنامههایشان درآلمان صحبت کرد. شب سوم هم ترکیب اهداف و برنامهها و راههای مشترک را درارتباط با اروپا و نجف و ایران مورد بحث قرار دادیم.
ایشان به من خیلی توصیه میکردند که ارتباطم را با آقای بهشتی مستحکم کنم.
درباره انقلاب هم دیداری صورت گرفت که بتوان دیدگاههای هر دو را مورد ارزیابی قرار داد؟
بله سال ۱۳۵۷ اواخر بهمن بود که امام صدر در بازگشت از کنگرهای در آفریقا بر سر راه لبنان به آلمان آمدند. دکتر بهشتی نیز از ایران به آلمان آمده بود و هر دو مهمان ما بودند. این قضیه مربوط به بعد از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی است. استباط من این بود که هر دو برای این دیدار هماهنگی کرده بودند.
شهید بهشتی که در این سفر ملاقاتهای فراوانی با افراد و انجمنها و کادرهای سیاسی داشتند.
لذا این دیدار صورت گرفت. آقای بهشتی گزارشی از وضع ایران و تظاهرات مردم و حضور آنها ارائه کرد و معلوم بود که نسبت به آینده نگران هستند. میگفت که نمیدانم امام چه در ذهن دارند و دوست دارم که از نزدیک مطلب را با او در میا بگذارم تا از کم و کیفیت اهداف و نگاه ایشان آگاه شوم. البته هر دونسبت به امام و رهبری ایشان اطمینان خاص داشتند. مثلاً امام صدر گفت: که من هیچ نگرانی ندارم و رویت خیلی واضحی از حرکتهای ایشان دارم و به نظرم میرسد که ایشان خیلی بیشتر از سیاسیون به مردم اعتقاد دارند. گزارشهای مختلف هم نشان میدهد که ایشان در این اعتقاد اشتباه نمیکنند و مردم این آمادگی را دارند. الآن حرکت مذهبی از مردم و دانشگاه شروع شده و به پایگاهش در مساجد رسیده.
اما امام موسی صدر میگفت که من نگرانی دیگری دارم و آن اینکه این نهضت تا این مقطع و بخصوص در این زمان قائم به شخص امام است و خدای ناکرده اگر حادثهای برای ایشان اتفاق بیافتد بسیار ضربه پذیر خواهیم بود. آقای منتظری هم استاد من بودهاند و به او ارادت دارم، ولی ایشان را عاجز از اداره نهضتی به این وسعت بخصوص اداره کشور میدانم. همانطوری که شما میدانید عهده دار شدن چنین سمتی خارج از توان آقای منتظری است. این نگرانی ایشان بود که در این خصوص هم با شهید بهشتی خیلی صحبت کردند.
شما در اول صحبت درباره وحدت استراتژی و تاکتیک این دو بزرگوار صحبت کردید. چطور شهید بهشتی و امام صدر پیرامون تداوم حرکت اسلامی در منطقه به استراتژی واحد رسیده بودند. اصلاً استراتژی واحد آنها چه چیزی بود؟
بعد از حرکت ۱۵خرداد افرادی مثل آقایان بهشتی، صدرو مطهری و تعدادی از همفکران به ارزیابی و تحلیل حرکت گذشته پرداختند آمدند و گفتند که چرا حرکتهای مذهبی و سیاسی گذشته به ثمر ننشستند.
اینها نهایتاً به این تحلیل رسیدند که اگر چنین حرکتی بخواهد در ایران به نتیجه رسد، باتوجه به تجربیات منفی مردم از حزب و تحزب احتمالی ً باید حرکت را به گونهای سامان داد، که سه ضلع و سه بعد را توأماً داشته باشد بعد اول مذهبی بودن حرکت بود، یعنی در ایران هرحرکتی که مذهبی نباشد به شکست منتهی خواهد شد. بعد اعتقادی موضوع بود و قطعا تنها دراین صورت است که حرکت در دل مردم جای میگیرد. و باعث میشود که دچار فرصتطلبی نشود و اعتماد مردم را در پی داشت. بعد دوم بعد سیاسی بود. اینجا باید سیاست را تعریف کرد.
سیاست یعنی حرکتی که افکار و عقاید و جلب توجه عام را بکند و نه عوام! یادم هست که امام صدر روی این تعبیر خیلی تأکید داشتند، یعنی بین عوام و عام خیلی تفاوت قائل بودند.
بعد سوم هم قدرت یا نیروی نظامی بود. میگفتند ما باید در این سه جهت، یعنی ارتقاء بعد اعتقادی حرکت سیاسی و کسب قدرت حرکت کنیم. امام صدر همیشه مکعبی را مثال میزدند و میگفتند: اگر از یک گوشه و از یک نقطه این مکعب روی این سه بعد حرکت کنیم، یک حرکت حجمی خواهیم داشت! یعنی تنها دراین صورت است که میتوان حجمی را به وجود آورد! هر کدام این ابعاد که نباشند، حرکت سطحی خواهد بود. بعد مثالهای میزدند و مثلا میگفتند در مشروطه اعتقاد بود، قدرت هم بود ولی مردم به معنای عام سیاسی و نه حرکت قطعی و گروهی، حضور نداشتند لذا باز حرکت سطحی شد.
بنابراین درست آن است که همزمان بر روی سه ضلع مکعب حرکت کنیم، تا تمامی آن از حجم پرشود! اینگونه میتوانیم به یک انقلاب اجتماعی برسیم. به قول حافظ:
چنان پرشد فضای سینه از دوست که یاد خویش گم شد در ضمیر
خود این بزرگان هم حرکت خود زا بر همین مبنا شکل دادند مثلا آقای بهشتی درهمین راستا کار حوزوی خود را انجام میداد. درعین حال حرکت سیاسی خود را نیز در قالب حرکت عمومی امام، در داخل و خارج داشت.
از آن طرف آقای صدر هم درآنجا آن مدرسه علوم دینی را درست کرده بود، بعد هم حرکتالمحرومین را به وجود آورد که یک حرکت عام سیاسی بود. چرا که هم شیعهها در آن بودند و هم اهل سنت و هم مسیحیان. شاخص نظامی حرکت ایشان هم حرکت «امل» بود که جوانهای شیعه را حسابی به آموزش نظامی و فعالیت انداخته بود.
دکتر چمران هم بیشتر وقت خود را در این قسمت اخیر صرف میکرد. لذا ذز حرکت آنها وحدت رویه به چشم میخورد. روش تعقل و مبانی اندیشهها یکی است دقیقاً همان کاری که آقای بهشتی و دوستانش درایران انجام میدهند، آقای صدرهم در لبنان انجام میدهند و همزمان کار را جلو میبرند.
کاملاً مشخص و پیداست که این دو بزرگوار از قبل از ۱۵ خرداد، یعنی ازهمان ایام تحصیلات حوزوی با یکدیگر همفکر و هماهنگ بودهاند.
آقای دکتر بعد از ربوده شدن امام موسی صدر آقای بهشتی چه حالی داشتند؟
یادم هست بعد از اعلام خبر ربوده شدن آقای صدر، شهید بهشتی از تهران به من در بوخوم زنگ زد. هنوز طنین صدای بغض آلود ایشان در آن بعدازظهر گرم و شرجی ماه اوت آلمان در گوشهای من هست که گفت: «آقای طباطبایی! چه خبر از این دوست عزیز ما دارید؟ این برادر عزیز ما بالاخره بر سرش آمد آن چیزی که نگرانش بودیم. شاید دو سه ساعت بعد از آنکه که رادیوها خبر مفقود شدن دایی جان را اعلان کرده بودند! آقای بهشتی تا بعدازظهر فردای آن روز که من توانستم یک سری اطلاعات اولیه تهیه کنم حدود ۶ یا ۷ دفعه به من زنگ زدند»