فاطمه طباطبایی: آن موقع فکر نمیکردیم که این قدر طول بکشد، یعنی کم کم شد. فکر میکردیم که دو روز دیگر حل میشود. فکر نمیکردیم که این قدر زمان طول بکشد.
فاطمه طباطبایی، ۲۴ ساله بود که داییاش، امام موسی صدر ربوده شد؛ عروس امام خمینی آن روزها تصور نمیکرد که آن ماجرا تا امروز که خودش ۶۰ ساله شده و اسارت داییاش ۳۶ ساله (از ۹ شهریور ۱۳۵۷) طول بکشد. او در خاطراتی که گروه تاریخ شفاهی موسسه امام موسی صدر در اختیار «تاریخ ایرانی» گذاشته، از جلساتی میگوید که پس از انقلاب همراه همسرش سید احمد خمینی در آن شرکت میکرد؛ جلساتی که با تلاش مصطفی چمران تشکیل میشد و قرار بود با دعوت از حقوقدانهای بینالمللی سرنوشت امام موسی صدر را پیگیری کنند. متن کامل این خاطرات قرار است به زودی در قالب کتابی منتشر شود.
***
وقتی که خبر ربودن امام رسید
یک روز صبح زود روی پشتبام خواب بودیم. احمد [خمینی] از صدای کوبیدن در بیدار شد و پایین رفت و در را باز کرد. من از پشتبام نگاه کردم دیدم خاله فاطمه است. داخل حیاط آمد و با احمد مشغول صحبت شد. از آمدن خاله در آن ساعت نگران شدم. آمدم پایین و پرسیدم چه خبر است؟ خاله فاطمه با چشمانی خیس ولی آرام گفت: یک نفر به مهمانی دعوت شده اما صاحبخانه او را نگه داشته است. گفتم چه کسی؟ گفت: امام موسی صدر. هم متعجب شدیم و هم خیلی نگران. آن زمان هنوز عمق فاجعه برایمان روشن نبود و فکر میکردیم این ماجرا چند روز بیشتر طول نمیکشد.
خاله آمده بود تا با احمد دربارۀ کارهایی که سید محمدباقر صدر (همسرش) میخواست برای دایی جان انجام دهد، مشورت کند و از امام هم بخواهد برای آزادیاش کاری کنند. احمد بلافاصله به خانۀ امام رفت و خبر را بهشان گفت. امام هم از شنیدن این خبر خیلی نگران شدند و به فکر فرو رفتند. بعد هم تلگرافهایی برای حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه و یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین فرستادند و از آنان خواستند در این مورد تحقیق کرده و از سلامت آقای صدر خبر بدهند.
آن موقع فکر نمیکردیم که این قدر طول بکشد، یعنی کم کم شد. فکر میکردیم که دو روز دیگر حل میشود. فکر نمیکردیم که این قدر زمان طول بکشد. بعد هم بلافاصله با جریان انقلاب قاطی شد و من آمدم ایران و دیگر تحولات ایران پیش آمد که بعد رفتیم پاریس و اتفاقات بعد. ولی این اتفاق همیشه یکی از مسائل مهمی بود که در ذهن همه بود. همان اول انقلاب بود که ربابه خانم صدر آمدند ایران و پیش علما و مراجع میرفتیم. من خیلی جاها با ایشان بودم. تا جایی که یادم هست، شیراز رفتیم. اصفهان رفتیم. پیگیری میکردیم که از مردم چه بخواهیم، از مراجع چه بخواهیم ولی نمیدانم متأسفانه چه حکمتی در این کار هست که هنوز حل نشده. انشاءالله معجزهای اتفاق بیافتد. شاید این یکی از معجزههای خدا باشد که ایشان را سالها نگه دارد و بعد ظاهر کند. شاید خدا هم میخواهد معجزهای کند.
عدم پیگیری سرنوشت امام
هنوز هم سرنوشت ایشان معلوم نشده. دولت لیبی هم رفته ولی هنوز هم پیگیری نشده. این مسالۀ خیلی مهمی است. یعنی آدم فکر میکرد که در این مدت باید روشن شود که هنوز هم روشن نشده. میخواهم بگویم که همیشه پیگیری میکردند ولی چون نتیجۀ اصلی نیست، آدم فکر میکند که به نتیجه نرسیدند. شاید بیشتر از این باید میبود، همه به فکر بودند ولی هنوز هم میبینیم که بعد از اینکه قذافی هم رفته، نتوانستیم جوابی برای این موارد داشته باشیم.
در این سالها فعالیت کردند ولی چون جواب نبوده آدم فکر میکند که لابد ناکافی بوده ولی اگر انجام شده بود میگفتند که فعالیت شده و به نتیجه هم رسید، ولی خب چون به نتیجه نرسیده طبیعتا آدم تحلیل میکند که شاید کافی نبوده، شاید موفق نبودند، شاید از راه درستی وارد نمیشدند اما الان دیگر باید عملکردشان نتیجه داشته
باشد، اما هنوز هم نمیتوانند در این موضوع به نتیجۀ قطعی برسند.
جلسات دربارۀ پیگیری سرنوشت امام
بعد از پیروزی انقلاب که ایران آمدیم، دکتر چمران جلساتی دربارۀ پیگیری سرنوشت دایی جان میگذاشت که ما هم شرکت میکردیم. من و احمد با هم میرفتیم. در این جلسات صحبت میکردیم که چه کار کنیم و در این کمیته چه کسانی باشند. معمولا با هم خیلی در این جلسات شرکت میکردیم.
دکتر چمران که دفترش در نخستوزیری بود، خانۀ کوچکی در همان نخستوزیری داشت، در همان چهارراه پاستور که مهندس بازرگان طبقۀ بالا مینشست و دکتر چمران پایین. دکتر چمران چند بار آنجا جلسه میگذاشت. یادم هست که یک بار جایی میخواستیم برویم. به احمد آقا گفتم صبر کن با هم بیاییم. گفت تو خودت برو. من هم از این طرف خودم میآیم، دیگر لزومی ندارد با هم برویم. در آن جلسات دربارۀ راهکارها صحبت میکردیم. یادم است آخرین بار چند حقوقدان را پیشنهاد دادند که از کشورهای مختلف باشند و ترکیب کمیته بسته شد و قرار شد که مسیرش اینطور باشد.
فکر میکنم در این جلسات صادق خودمان [برادر ایشان] هم بود. فکر میکنم دکتر یزدی هم بود. ولی یادم نیست چند نفر بودیم. معمولا این جلسات در همان خانۀ دکتر چمران بود. الان هم فضایش یادم هست؛ هالی که دور صندلیهایش مینشستیم کاملا یادم است. ولی یادم نیست که چه کسانی بودند.
این جلسات را دکتر چمران دنبال میکرد. نمیدانم ایدهاش هم از خودش بود یا نه ولی او کسی بود که معاون نخستوزیر بود و خیلی هم درگیر این کار بود و خیلی هم علاقهمند بود. شیفتگی دکتر چمران به امام موسی صدر هم بود. خیلی دنبالش بود و مرتب هم پیگیری میکرد ولی متأسفانه به نتیجه نرسید.
از آن جلسه طرز نشستنمان روی زمین هم یادم میآید. در این جلسات بیشتر این ایده مطرح میشد که کار از طریق چند حقوقدان بینالمللی انجام بگیرد. طرح خیلی هم پخته شد و همه راضی بودند. بالاخره به جمعبندی رسیدیم که چند نفر باشند و چند نفر هم از حقوقدانهای بینالمللی و معتبر معرفی شدند که آنها هم حتما دعوت بشوند که بروند ولی اینکه کجا بروند، باز یادم نیست یا اینکه بخواهند شکایتی کنند.
احمد بیشتر شخصی میآمد البته به امام گزارش هم میداد. یعنی یادم هست وقتی برمیگشتیم همین مساله را برای حضرت امام مطرح کرد که پیشنهادی شده و به این جمعبندی رسیدیم. بعد از شهادت دکتر چمران یادم نمیآید که این جلسات ادامه داشته باشد، ولی خانم ربابه صدر گاهی اوقات که میآمدند ایران، دو مرتبه دیداری هم با امام داشتند که این مربوط به خانواده میشد ولی اینکه بیرون جلسهای باشد و کس دیگری این کار را میکرد، یادم نمیآید. اگر هم جلسهای بود دیگر ما را دعوت نمیکردند. آن موقع چون دکتر چمران با ما آشنایی داشت ما را هم گفته بود.
حال و هوای خانوادۀ امام موسی صدر
اینقدر آن فضا و آن زمان پر التهاب بود که همه حالت خاصی داشتند. هیچ کس انتظار نداشت که کسی آرام باشد. همه جا ملتهب بود.