دیدم پرچمهای افراشته پشت سر یکدیگر میآیند. سپس یکّه سواری دیدم که پرچمی در دست داشت و سری را بر چوب پرچم نهاده بود. به چهرة سر نگریستم. آن را از همهکس، به صورت رسول خدا شبیهتر دیدم.
نخستین روز ماه صفر سال ۶۱ بود که کاروان اسیران و سرهای شهیدان به شهر شام رسید. و یزیدیان، این روز را عید قرار داده و جشن گرفتند چنانکه روز عاشورا، روز شهادت پیشوای شهیدان را روز برکت و سعادت قرار دادند.
سر مقدّس که به شام رسید یکی از فضلای تابعین چشمش به سر افتاد. به سر خطاب کرده، گفت:ای پسر پیغمبر سرت را از تن جدا کردند و خونین بدین شهر آوردند.
با این کار، رسول خدا را کشتند.
با لب تشنه شهیدت ساختند و پاس قرآن را نگاه نداشتند.
دژخیمان برای کشتن تو تکبیر میگویند. در حالی که تکبیر را کشتند و تهلیل را نابود کردند!
***
سهل ساعدی از یاران پیامبر به شمار است. وی از مدینه به قصد زیارت بیتالمقدس، بیرون شده بود. روز ورود سر، در شام بوده است. به داستانی که حکایت میکند، گوش میدهیم:
کنار دروازة ساعات، ایستاده بودم. دیدم پرچمهای افراشته پشت سر یکدیگر میآیند. سپس یکّه سواری دیدم که پرچمی در دست داشت و سری را بر چوب پرچم نهاده بود. به چهرة سر نگریستم. آن را از همهکس، به صورت رسول خدا شبیهتر دیدم.
در پی آن سوار، بانوانی را دیدم که بر شترهای بدون جهاز سوار کردهاند. سوی نخستین فرد آنها رفتم. پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: من سکینه دختر حسین هستم.
گفتم: به من حاجتی داری بگوی! من سهل ساعدی هستم که به زیارت جدت رسول خدا نایل گشتهام.
سکینه گفت: به این سوار بگو سر را به جلو برد، تا چشمان تماشاچیان بدان سو باشد و از تماشا کردن حرم پیغمبر، باز مانند.
من به سوی سوار رفتم و گفتم: خواهشی دارم.
گفت: بگوی.
گفتم: چهارصد دینار دارم به تو میدهم، سر را از اینجا پیشتر ببر و در تماشا بگذار.
سوار، خواهش مرا پذیرفت. من هم به وعدة خود وفا کردم.