حسین بار سفر بست و به سوی عراق رهسپار گردید. سفر عراق سفر شهادت بود و حسین، راهی کوی شهادت. کوتهنظران میپنداشتند که حسین به سوی حکومت میرود و بدان نخواهد رسید، پس خطاکارش میپنداشتند، در مقام پند و اندرز برآمدند تا از این سفر منصرفش گردانند.
سفر حسین به عراق وفای به وعده نیز بود، وعدهای که به مردم کوفه داده بود که اگر نمایندهاش مسلم گزارش دهد که آنان آماده هستند و آنچه نامههای آنها خبر داده و پیکهای ایشان گفته حقیقت بود، حسین به سوی عراق برود.
گزارش مسلم چنین بود:
نوشتهها صحیح است و گفتهها درست و مطابق با حقیقت. حسین مرد وفا بود و باید به وعدهاش وفا کند. او کسی نیست که قولی بدهد و خلاف کند.
محمد حَنَفِیّه، که برای حج به مکه آمده بود، شنید که برادر عزم سفر عراق دارد. شرفیاب شد و پند دادن و نصیحتگری آغاز کرد و گفت:
برادر، تو اهل کوفه را خوب میشناسی. آنها به پدرت خیانت کردند، به برادرت خیانت کردند، از آن ترسم که با تو چنان کنند که با آنها کردند. اگر در مکه بمانی، گرامیترین مرد حَرَم و محفوظترین کس خواهی بود.
حسین گفت: «بیم آن است که یزید خون مرا در حرم بریزد و من کسی باشم که به وسیلة من حرمت خانة خدا پامال گردد.»
محمد گفت: اگر چنین است، برو به یمن یا سر به بیابان بگذار، که هیچ قدرتی نخواهد توانست بر تو پیروز گردد.
ابنعباس از حرکت حسین آگاه شد. شرفیاب شده گفت:
پسر عمو، شنیدهام عزم عراق داری. میدانی که عراقیان مردمی خیانت پیشه هستند. اگر آنان تو را دعوت کرده که در زیر رایت تو نبرد کنند، شتاب مکن و عجله به کار مبر. اگر قصد پیکار با یزید داری و نمیخواهی در مکه بمانی، به یمن برو، چون که یمن دور است و در کناری قرار دارد. در یمن یاورانی داری که از تو نگهداری خواهند کرد. در یمن بمان و دعوت خود را پخش کن و فرستادگانی به هر شهر و دیار بفرست و به مردم کوفه بنویس که تا والی یزید را بیرون نکنند، نزد آنها نخواهی رفت و اگر چنین کردند و در میان ایشان، دشمنی برای تو یافت نشد و اتفاق کلمه داشتند، آن وقت به سوی کوفه برو. هرچند باز هم از خیانت آنها بر تو بیمناکم و اگر کوفیان والی یزید را بیرون نکردند، سرجای خود بنشین و منتظر فرصت باش. کشور یمن دژهای مستحکمی دارد و دارای درههایی است که برای دفاع بسیار مناسب است.
حسین گفت: «میدانم تو خیرخواهی میکنی، ولی فرستادة من مسلم نوشته است که مردم کوفه با من بیعت کردهاند و همگی مرا یاری میکنند، اینک من، تصمیم به حرکت به سوی کوفه دارم.»
ابنعباس گفت: تو میدانی که اهل کوفه چه هستند و چه میکنند. آنها یاران پدرت و برادرت بودهاند، ولی فردا کشندگان تو خواهند بود. خبر حرکت تو که به ابنزیاد برسد، کوفیان را به جنگ تو گسیل خواهد کرد و کسی که به تو نامه نوشته و از تو دعوت کرده، بدترین دشمن تو خواهد بود. اگر پند مرا نمیپذیری و تصمیم به سفر داری، زنان و بچهها را همراه مبر. میترسم که تو را پیش چشم زنان و کودکانت سر ببرند.
حسین گفت: «من در عراق کشته شوم، بهتر است تا در مکه کشته شوم.»
سومین نصیحتگری که شرفیاب شد، ابوبکر حارث نوادة عبدالمطلب بود. وی چنین گفت: پسرعمویی و خویشاوندی، مرا با تو همشیر ساخت. نمیدانم مرا خیرخواه خود میدانی یا نه؟
حسین گفت: «تو کسی نیستی که خیانت کنی.»
زادة حارث و نوادة عبدالمطلب گفت: پدرت از تو دلیرتر بود و مردم نسبت به او مطیعتر و فرمانبرتر بودند. اکثریت مسلمانان با او بودند و تو چنان اکثریتی نداری. پدرت بر معاویه حمله برد و همة مسلمانان با او بودند، البته به جز مردم شام. پدرت از معاویه، نزد همهکس برتر و گرامیتر بود، ولی چنانکه دیدی، همان مردم در اثر طمع به مال دنیا به وی خیانت کردند و در یاری حضرتش تکاهل ورزیدند و سنگینی نشان دادند، به طوری که دلش از دست این مردم آکنده از غم و غصّه بود.
آنچه گفتم به چشم خود دیدهام و شنیدنی نبوده اکنون تو میخواهی نزد چنین مردمی بروی، آن هم کسانی که با پدرت چنین و چنان کردند و به برادرت خیانت کردند. میخواهی به وسیلة این مردم با سپاه شام و عراق بجنگی؟ آن هم سپاهی که از سپاه تو برتر و نیرومندتر است و همین مردم از آن در هراس هستند.
باز هم میگویم: اگر خبر حرکت تو به آنان برسد، پولهای گزاف در میان ایشان پخش خواهد شد و آنکس که به تو وعدة یاری داده، خیانت خواهد کرد، هرچند تو را بیشتر دوست داشته باشد. آری، مردم دنیا بردة پول هستند.
حسین گفت: «پسر عمو، خدای به تو پاداش نیکو دهاد. سخنی به جا گفتی. البته آنچه خدا اراده کند، میشود.»
چیزی که در سخنان پندگویان و نصیحتگران جلبنظر میکند، آن است که همه گمان میکردند که حسین ع برای حکومت میرود و جویای جهانداری است. و میدیدند راهی که حسین میرود، راه به دست آوردن حکومت نیست، در این راه پیروزی نیست، زمامداری یافت نمیشود. از این رو، به نصیحت پرداخته و پند گفتند. آنها میدانستند که پای حسین ع که به خاک عراق برسد، با کشته شدن همراه است. حسین هم میدانست.
آنچه نصیحتگران میگفتند، روشن بود. کوفیان مردمی ناشناس نبودند و رفتار آنها بر کسی پنهان نبود، تا چه رسد بر حسین ع که جهان بر خردمندی وی اعتراف دارد و اهل کوفه را از نزدیک لمس کرده بود و آنها را خوب میشناخت.
حسین میدانست که پندگویان خیرخواه وی هستند و آنچه میگویند، راست است. میدانست که راه عراق راه پیروزی نیست و راه مرگ است و کشته شدن. اگر هدف حسین از این سفر تشکیل حکومت بوده، بیگمان منطق نصیحتگران برتر و قویتر بوده است. هدف حسین شهادت بود و تنگنای فکری آنها اجازه نمیداد که بتوانند پی به حقیقت این هدف عالی ببرند. آنها نمیدانستند شهادت چیست و آن را از هلاکت تمیز نمیدادند. سطح فکر ایشان پایینتر از این بود که بتوانند بفهمند شهادت چیست.
پاسخهای حسین هم به هر یک از ایشان یکگونه است و نظر هیچیک را تخطئه نمیکند.
بهابنعباس میگوید: در عراق کشته شوم، بهتر است تا در حجاز کشته شوم. به دیگری گونهای دیگر پاسخ میدهد. نصیحتگران با آنکه دوستان حسین بودند، هیچیک در فکر یاری وی نیفتادند. چون در نظر ایشان، یاری وقتی است که امید پیروزی باشد و به شکست قطعی منجر نباشد. هنگامی که امید پیروزی منتفی شد و مرگ صددرصد حتمی گردید، یاری معنا ندارد.
اینان چنین میاندیشیدند، ولی حسین چنین نمیاندیشید.
از اندیشة حسین تا افکار آنها هزاران فرسنگ راه بود.
عزم راسخ حسین، عزمی است افسانهای و محال است شکسته شود، و نیروی وی نیروی خدایی است و نیروی خدایی، شکستناپذیر است.