حسین، صدها سال، پیش از آن که دنیای فرنگ، سرباز گم نام بسازد، شهید گمنام ساخت. با آن که شهید گمنام حقیقت بود، ولی سرباز گمنام شخصیتی افسانهای است.
فرنگیان، نمونهای از فداکاری را خواستند، سرباز گمنام را تراشیدند، مزاری برایش برپا کردند، بر مزارش گل ریختند. تا سرباز گمنام افسانۀ حقیقی را نشان دهد. ولی شهید گمنام افسانه نیست، حقیقت است، واقعیت است. سالها در انتظار شهادت به سر برد و در کوی شهادت منزل کرد، تا به شهادت رسید.
کسی او را نشناخت، نامش را نیز کسی ندانست، ولی خدایش وی را میشناخت و نامش را میدانست، اینک دو شهید گمنام:
1- هیثم میگوید: نزدیکی سرزمین کربلا سکونت داشتم. وقتی که هنوز، سرزمین شهادت نشده بود. گاه و بیگاه که از آنجا میگذشتم، با مردی از بنی اسد، روبهرو میشدم که در آن جا رحل اقامت افکنده بود. از وی سبب را پرسیدم. چنین پاسخ داد:
حسین، در این سرزمین به شهادت خواهد رسید. من در این جا میمانم تا با حضرتش به شهادت برسم. روزی که کربلا، سرزمین شهادت گردید و حسین و یارانش در آن جا به شهادت رسیدند، من به کربلا رفتم و در میان کشتهها به گردش پرداختم. پیکر یار دیرین را در میان کشتهها یافتم. دیدم به آرزوی چندساله رسیده و عروس شهادت را دز آغوش کشیده است.
چند سال، شهید گم نام، در آن سرزمین، در انتظار شهادت به سر برد، خدا میداند. جوینده، یابنده خواهد بود. شهید گمنام، جویای شهادت بود و یافت. حسین، صدها سال، پیش از آن که دنیای فرنگ، سرباز گم نام بسازد، شهید گمنام ساخت. با آن که شهید گمنام حقیقت بود، ولی سرباز گمنام شخصیتی افسانهای است.
2- عُمر، فرماندۀ سپاه کوفه، وقتی که وارد کربلا شد، قاصدی چند به حضور حسین بفرستاد. از جمله مردی از خُزَیمَه بود. بدو گفت: برو به حسین به گوی: چرا بدین سرزمین آمدی؟! مرد شرفیاب شد و پیام را رسانید. پاسخ حسین چنین بود:
«مردم کوفه از من دعوت کردند و دعوت آنها را پذیرفتم. برگرد و آنچه از من شنیدی بگوی». مرد خُزیمی عرض کرد: کدام خردمند بهشت را میگذارد و به سوی دوزخ میرود. به خدا قسم که از تو جدا نخواهم شد تا جانم را فدایت کنم. حسین، در حق وی دعا کرد.
مرد خُزَیمی بماند و روز شهادت، به شهادت رسید.