قصۀ آدمها قصۀ دیگری است. مثلاً آدمهایی که بارها نامشان را شنیدهای و برای اولین بار در «نمایشگاه کتاب» آنها را دیدهای، یا برعکس، آدمهایی که برای اولین بار نامشان را در نمایشگاه کتاب دیدهای یا شنیدهای، ولی هیچ وقت آنها را ندیدهای.
شما را نمیدانم. من وقتی کلمۀ «نمایشگاه کتاب» را میشنوم یا میخوانم ـ دست خودم نیست ـ در ذهنم انبوهی تصویرها و حسها و صداها و آدمها شکل میگیرد که شاید ربطی به «کتاب» و «نمایشگاه» هم نداشته باشد.
نمیدانم منظورم را میفهمید یا نه. از تصویر دستفروشهای حاشیۀ چمران گرفته تا بادبادکهای بزرگ تبلیغاتی در پسزمینۀ منارهها و گنبدِ نیمساختۀ مصلی. یا تصویر ایستادن چندلایۀ آدمها جلو پیشخوان چهارمتری غرفهای کوچک برای دیدن کتابها یا آدمی که مهمان غرفه است. یا تصویر آدمهایی که چهارزانو و خسته، هرجا رسیده نشستهاند و دارند ناهاری را که خریدهاند، میخورند و کنارشان بسته بسته نایلون، کنار هم چیده شده است. این از تصویرها. و حسی که آدم، هر کسی برای خودش، نسبت به این تصویرها دارد. یکی رفتن به نمایشگاه را ابلهانه میداند و هدر دادن وقت، یکی نشانۀ اهل فرهنگ بودن، یکی مناسب برای دیدن کتابهای خارجی، یکی فرصتی خوب برای یکجا دیدن همۀ کتابهای همۀ ناشران. و یکی هم نمیداند چرا، اما حسی دارد نسبت به نمایشگاه و دوست دارد که آن فضا را تجربه کند. این هم از این.
اما صداها. با نام «نمایشگاه کتاب» صداهایی هم هستند که در گوشهای از ذهنت ماندهاند و بیدار میشوند انگار؛ مثل صدای بلندگویی که در فضایی باز پیچیده است و از «پیشدبستانی»ها تا «کارشناسارشد»ها را صدا میزند و به آنها مژده میدهد که دیگر لازم نیست نگران چیزی باشند. و کلمات «نشر» و «سالن» و «غرفه» و فلان و بهمان را آنقدر تکرار میکند که دیگر آنها را نمیشنوی. یا اگر ظریفتر باشی، صدای پرندگان را، صدای گنجشکها و کلاغها را، که لابهلای صدای کرکنندۀ بلندگوها یکدیگر را صدا میزنند و فارغ از قیل و قال اطرافشان میخواهند شکم خودشان و بچههایشان را سیر کنند. بگذریم.
بگذریم تا دربارۀ آدمها بگویم. قصۀ آدمها قصۀ دیگری است. مثلاً آدمهایی که بارها نامشان را شنیدهای و برای اولین بار در «نمایشگاه کتاب» آنها را دیدهای، مثلاً نویسندهای معروف که یکهو متوجه میشوی در فلان غرفه است و انبوه خودکار و کتاب به دستان امضا بگیر، به سمتش هجوم میبرند. یا برعکس، آدمهایی که برای اولین بار نامشان را در نمایشگاه کتاب دیدهای یا شنیدهای، ولی هیچ وقت آنها را ندیدهای. مثلاً... مثلاً... نمیدانم. این مسئله کمی فرق دارد مثالش. به راحتیِ قبلی نیست برایش مثال زدن. برای یک نفر، ممکن است مثالش دیدن اسم نویسندهای پای کتابی باشد، کسی که هیچ وقت نه قبلاً او را دیده است و نه بعداً خواهد دید، کسی که ممکن است سالهای سال باشد که ریغ رحمت را سرکشیده یا زنده باشد و فقط نویسندهای است در خیل بیشمار نویسندگانی که کتاب چاپ میکنند؛ هرچند که مثلاً نامش را درشت بر دیوارۀ غرفهای زده باشند که برندۀ فلان جایزه و بَهمان جشنواره است و یا پرفروشترین کتاب فلان سال یا فلان ماه را نوشته، اما هیچ وقت برایت آنقدر مهم نمیشود و هیچ وقت آن نام آنقدر برایت ماندگار نمیشود که دوباره به یادش بیفتی، بخواهی ببینیاش، اگر دعوتی اعلانی چیزی دیدی که فلانروز در فلانجا نشستی هست با حضور آن فلان کس، بخواهی بروی ببینیاش و بنابراین، برای اولین بار نامش را میشنوی و هیچ وقت هم نمیبینیاش. بله، این هم از آدمها.
نه، اجازه بدهید از آدمها نگذرم. چیز دیگری هست که میخواهم بگویم. بیشتر توضیحش بدهم. دربارۀ آن قسم دومِ آدمهاست. همانها که قسمت دوم تقسیمبندی را شکل میدادند؛ یعنی «آدمهایی که برای اولین بار نامشان را در نمایشگاه کتاب دیدهای یا شنیدهای، ولی هیچ وقت آنها را ندیدهای.» این مسئله کمی فرق دارد. بگذارید توضیح بدهم. ممکن است نام کسی را برای اولین بار در نمایشگاه کتاب ببینی و بشنوی و بعد... صبر کنید، توضیح خواهم داد. من خودم خیلیها را میشناسم که اینطور بودهاند. تخیل نیست، خیالپردازی نیست، آدمهای واقعی... اگر بخواهید اسم و آدرسشان را هم میگویم... بله، بودهاند کسانی که در نمایشگاه کتاب با این قسمِ دومِ آدمها مواجه شدهاند و هیچ وقت هم آن مواجهه یادشان نرفته است. با آن امکانِ دوم که از این قرار است: به نمایشگاه کتاب بروی، اسمی را ببینی یا بشنوی، اسمی که زیر عکسی هست، گیرم با لباسی خاص که ممکن است پیشقضاوتی دربارۀ آن لباس داشته باشی یا نداشته باشی، ممکن است آن اسم را ببینی و بشنوی و بعد، بخواهی ببینی میتوانی خودِ آن فرد را ببینی یا نه. مثلاً جایی روی دیوارهای آن غرفهای که اسم و عکس او در آن بوده، دنبال قرار دیدار بگردی. مثل بقیۀ غرفهها، که مثلاً مینویسند در فلان ساعت در فلان روز در این غرفه دیدار صمیمانهای با جناب آقای یا سرکار خانمِ فلان کس برقرار است. مثلاً فکر کنی خب این آقایی که نامش اینجا هست، لابد یک روزی میآید اینجا مینشیند و مثلاً کتاب امضا میکند یا به سؤالات خوانندگان و دوستداران و علاقهمندانش جواب میدهد. اما روی دیوارهای آن غرفه چنین چیزی نمیبینی. ممکن است در عوض، جملات و چیزهای دیگری ببینی که در نگاه اول برایت بیمعنا باشد و نفهمی به چه چیزی ربط دارد و سر در نیاوری. شاید هم بفهمی یا نخواهی و نتوانی به روی خودت بیاوری. یا شاید نبینی اصلاً چنان نوشتههایی را.
خیلیها هستند که نمیبینند و نمیفهمند. از این آدمها هم میشناسم. مثلاً چه طور ممکن است کسی ببیند جملهای را که فقط سه کلمه دارد، ولی آن قدر بزرگ نوشته شده است که نیممتر فضا اشغال کرده و بعد، طوری حرف بزند، با همان کسانی که آن جمله را نوشتهاند، طوری حرف بزند که انگار نه انگار آن جمله آنجا نوشته شده. خب، آدم ممکن است بعضی چیزها را نبیند یا ببیند و آنقدر ذهنش مشغول باشد که نخواند یا بخواند و آن قدر ذهنش درگیر باشد که نفهمد. آدمها انواع مختلفی دارند. بگذریم.
داشتم میگفتم، بر دیوار آن غرفه احتمالاً هیچ دعوت و اعلانی برای دیدار برای آن «آدم» نیست. اما عکسها و نوشتههای دیگری هست که احتمالاً برایت مبهم خواهد بود. فرقی نمیکند مذهبی باشی یا نباشی، جوان باشی یا میانسال، حوزوی باشی یا دانشگاهی، نوجوان باشی یا سالخورده، کافی است ببینی، کافی است ذهنت شده برای لحظهای درگیر نباشد، مشغول چیز دیگری نباشد تا آنچه را که واقعاً آنجا هست ببینی، آن وقت برایت سؤال میشود. آن ابهام تبدیل به سؤال میشود. کم کم فکر میکنی انگار حالا داری سر در میآوری از معنای آن. اما پرسش پشت پرسش، رهایت نمیکنند پرسشها. فکر میکنی، خب، بهترین جایی که میتوانی سؤالت را بکنی همینجاست؛ اگر زیاده خجالتی نباشی، بیحوصله نباشی یا بر خجالت و بیحوصلگی و تسویفت غلبه کنی، همانجا لحظهای درنگ کنی، جلو بروی و پشت پیشخوان آن غرفه بایستی و از آن «آدم» سؤال کنی.
نمیدانم چه طور سؤال خواهی کرد. شاید بپرسی: «واقعاً چه طور ممکن است؟» شاید بپرسی: «اصلاً زنده است یا مرده؟» شاید بگویی: «این همه سال یعنی چه؟» شاید آنقدر مبهوت پرسشت باشی که کلمات را نتوانی خوب کنار هم بگذاری. شاید جملهای بگویی که خودت هم نفهمی معنایش را... شاید آرامش آن آدمها را که ببینی، خشکت بزند و فقط توی چشمهایشان نگاه کنی. بله، همین بهترین کار است. بهترین کار این است که فقط توی چشمهایشان نگاه کنی و هیچ چیز نگویی! اما تو نمیتوانی بهترین کار را بکنی. باید کاری واقعی انجام بدهی. باید چیزی بپرسی؛ هرچه باشد. چیزی که آشفتگی و حیرت درونت و پرسشهایت را نشانهای باشد و به هر حال چیزی خواهی پرسید.
حالا بگذار برویم سراغ پاسخ. اینکه چه پاسخی خواهی شنید. بگذار برایت مسئله را روشن کنم. پاسخی که خواهی شنید کاملاً وابسته به این است که چه کسی آنجا ایستاده باشد. خب، همیشه یک نفر نیست. و «آدم»ها با هم متفاوتاند، خیلی متفاوتاند. از من میشنوی، بهترین پاسخ را آن کس به تو خواهد داد که او هم توی چشمهایت زل بزند، یا ـ این مهم نیست ـ سرش را پایین بیندازد و گریه کند. هیچ چیز نگوید. گریه کردن و چیزی نگفتن مهم است. از من میشنوی، این بهترین پاسخت خواهد بود؛ قانعکنندهترین پاسخ. و البته پاسخی که تو هرگز نخواهی گرفت. چون واقعیت، واقعیتِ واقعی این است که تو پاسخی خواهی گرفت.
ممکن است کسی ایستاده باشد آنجا و در پاسخ تو، شاید هم کمی بیحوصله، بگوید: «هیچ، هیچ خبری نیست.» و اگر راحتش نگذاری و سؤالت را طور دیگری بپرسی، به زبان دیگری که جواب دیگری بطلبد، بگوید: «بروید از آنها بپرسید که باید کاری میکردند، ما که کاری از دستمان برنمیآید. مگر آدمهایی به تعداد انگشتان دست و بیقدرت چه کاری میتوانند؟» یا بگوید: «نه خبری از مرگ او هست و نه خبری از بودنش. همه کوتاهی کردهاند، همه. همه کوتاهی میکنند، همه.» و تو قانع نشوی و بیشتر به پر و پایش بپیچی و او جدیتر و صمیمیتر در برابر تو بایستد و برایت تاریخچۀ کارهایی را که شد و کارهایی که نشد و کارهایی که نباید میشد و شد و کارهایی که باید میشد و نشد، بگوید و آن قدر اطلاعات به تو بدهد که خسته شوی. قانع نشوی، اما خسته شوی و این حق تو خواهد بود. حق تو خواهد بود که قانع نشوی و حق تو خواهد بود که خسته شوی، شاید مثل همان کسی که برای تو توضیح داده است؛ که شاید او هم، نه قانع شده است و نه دیگر توانی دارد برای بیشتر اندیشیدن.
ممکن است دیگری آنجا ایستاده باشد، ممکن است به جای او کس دیگری آنجا ایستاده باشد و تو سؤالت را از او پرسیده باشی. ممکن است او با قاطعیت و حتا اندکی لجاجت بگوید: «بله، زنده است.» بگوید: «زنده است و زندانی است.» تو سعی کنی نپذیری و مچش را بگیری و او پاسخی آماده داشته باشد برایت و ادامه دهی و ادامه دهد. از اصرار و تکرار او شگفتزده شوی و هرچه بپرسی و هرچه بگویی، صبور و مصمم پاسخت را بگوید. تو بروی، با سؤالی بزرگ در ذهنت و سؤالهای کوچک فراوان در اطرافش؛ مثل جوجه گنجشکهایی که منتظر غذایی از دهان مادرشاناند.
اما این هم ممکن است که وقتی بر تردید و شرمت غلبه کردی و خواستی آن سؤال را از اولین کسی که آنجا دیدی، بپرسی، وقتی سرت را بالا آوردی تا سؤال از پیشآماده در ذهنت را بگویی، چشمت بیفتد به چشمان کسی که انگار میخواهد همان سؤال را، همان چیزی را که میخواستی از او بپرسی، از خودت بپرسد. چشمان آشنایی که انگار قبلاً آنها را جایی دیده بودهای؛ شاید همان چند لحظۀ پیش. چشمی که انگار آن سؤال را، آن ابهام را، آن دلمشغولی را، همان چشم به جانت انداخته و حالا دوباره آن را بازمیبینی. چیزی نگویی. لحظاتی ساکت در چشمانش خیره شوی و بعد، حتا بتوانی قطرۀ اشکی را که از چشمت فرو میافتد در چشمان او ببینی. دیگر نتوانی آنجا بایستی و «ببخشید»ی بگویی و راهت را بگیری.
ممکن است این آدمهایی را که «برای اولین بار نامشان را در نمایشگاه کتاب دیدهای یا شنیدهای، ولی هیچ وقت آنها را ندیدهای» فراموش کنی و سراغ زندگی خودت بروی و ممکن هم هست که دیگر هیچ وقت فراموش نکنی و آن وقت به تو میگویم که من چنین آدمهایی را دیدهام؛ آدمهایی مثل تو را؛ آدمهایی را که دیگر هیچ وقت فراموش نکردهاند. و آن وقت به تو میگویم که من در «نمایشگاه کتاب» چنین غرفهای را هم دیدهام. چنین غرفهای هم هست. غرفهای که فکر میکنم دغدغهاش «آدم» است و یک «آدم» است. دغدغهاش «انسان» است؛ با همۀ کاستیها و لغزشهایش، با همۀ رنجها و امیدهایش، با همۀ ضعفها و تواناییهایش.
آدرسش را لازم نیست بدهم. خودتان بروید پیدایش کنید. اگر بخواهید، پیدایش میکنید. اگر هم پیدا نکردید، مهم نیست؛ روزی که لازم باشد، پیدایش میکنید. در غرفه و در نمایشگاه کتاب نباشد، در هر جای دیگری که دنبالش باشید؛ «انسان» را میگویم.
مهدی موسوی نژاد