اجازه بدهيد يكي از وجوه بارز زندگي در دوران جديد را از زبان كسي كه او را "حجت موجه عقلانيت غرب"
اجازه بدهيد يكي از وجوه بارز زندگي در دوران جديد را از زبان كسي كه او را "حجت موجه عقلانيت غرب" خواندهاند بيان كنم. منظوم نيچه، فيلسوف پرآوازهي آلماني است. او در كتاب خود دانش طربناك ( (Die Frohliche Wissen-Schaftيا ( "(The Joyous oh the Gay Scienceبه نقل از ديوانهاي مينويسد كه در روز روشن فانوس در دست در بازار ميدوي و فرياد ميزد كه "خدا را ميجويم" و در پاسخ به پرسش سخرهآميز مردمان كه ميپرسند مگر خدا گم شده يا به سفر رفته، فرياد ميزند: ميپرسيد خدا كجا رفته است؟ به شما خواهم گفت. ما، من و شما، او را كشتيم... ما قاتلان، سرآمد همهي قاتلان، چگونه خويشتن را تسلي دهيم. آن كه را جهان تاكنون مقدستر و نيرومندتر از او به خود نديده است، زير ضربات خنجرهاي خود گرفتيم. كيست كه اين لكه را پاك كند. به چه آبي خويشتن را بشوييم؟ هرگز واقعهاي به اين عظمت نبوده است. گرچه داوري نهايي درباره ي نيچه، اين نابغهي ناآرام و آشفته فكر دشوار است، ولي هرچه باشد اين فراز از انديشهي نيچه در واقع تمثيلي است از جهان مدرن كه در آن انسان ايمان خود را به خدا از دست داده است و روح تمدن جديد روح بيخدايي است. هر چند انسانهاي متمدن ممكن است شخصا صاحب ايمان باشند، چنان كه هنوز هم كليساها و معابد در غرب از رونق نيفتاده است، ولي چراغ ايمان به غيب و مدد جستن از فيض روحالقدس در متن تمدن جديد فرو مرده است. تمدن مدرن غرب، تهي از نور معنويت الهي است. مراد نيچه اين فيلسوف بزرگ هر چه باشد اما، اولا نميتوان از حقيقتي كه در دل اين تمثيل كه با هنرمندي در تعريف تمدن جديد بيان شده است رويگردان شد. ثانيا راه درماني كه او براي بيماري غيبت خدا از متن تمدن جديد معرفي ميكند خود بيمار است و به بن بست تاسف باري ميرسد. نيچه ميگويد: انسان مايوس و وامانده در جهاني كه در آن از خدا چيزي نيست، بايد همهي ارزشها را از نو ارزيابي كند و از نو بيافريند. بايد دلير باشد و خطر كند و دل به دريا بزند و سرشار از نشئه حيات اين دنيا زندگي كند. بايد هر مانعي را از سر راه نيرو و نشاط زندگي بردارد. بايد بشود هر آن چه حقيقتا هست. او حيات را بزرگترين مايهي آدمي ميداند، ولي ميگوشد حيات با همهي ارزشهايش، غايت و هدف نيست، بلكه وسيله است در دست ارادهاي كه معطوف به قدرت است The Will to Powerيا derwille zur macht به باور نيچه انسان از طريق اهميت دادن به حيات و با تقويت ارائه معطوف به قدرت بايد "ابرمرد" شود. نيچه كه خود برآمده از متن تمدن جديد بود در دامي افتاد كه پيشينيان او افتادند و علم را نه وسيله كشف حقيقت ، بلكه ابزار قدرت و توانستن تعريف كردند و آن را نه براي تفسير عالم، كه براي تغيير آن به كار گرفتند. او نيز اراده معطوف به حقيقت را افسانه و دروغ دانست و آن را به اراده معطوف به قدرت جايگزين كرد و خواست جاي خالي خدا را در نظام دنيوي با انسان پركند و ديري نپاييد كه در كشور زادگاهش آلمان ابرمرد، در چهره هيتلر و اراده معطوف به قدرت در هيبت "نازيسم" ظهور كرد و جهان را به خاك و خون كشاند تا براي خود فضاي "حياتي" بازكند. و شگفت اين كه در نظام ناسيونال سوسياليسم آلماني، يهوديان بيش از ديگران مورد تحقير و آزار قرار گرفتند و بعد كه اراده معطوف به قدرت از هيتلر به نيروهايي منتقل شد كه در جنگ جهاني دوم پيروز شده بودند، به جاي اين كه نازيسم و فاشيسم را از ميان بردارند، آن را از صحنه حيات ملي خود به عرصه بينالمللي منتقل كردند و از جمله همت و اراده خود را معطوف به فاجعهاي بزرگ كردند كه طي آن مردم مظلوم خاورميانه و در صدر آنان ملت عزيز فلسطين ميبايست تاوان "آنتي سميتيسم" يا يهودي ستيزي غربيان را بپردازند، و اين درحالي است كه از زمان پيدايش اسلام تاكنون در ميان جوامع مسلمان شاهد ستيز با پيروان اديان ديگر نبودهايم، از جمله اينكه قرنها يهوديان و مسيحيان و مسلمانان در فلسطين همزيستي مسالمت آميز و سرنوشت مشترك را تجربه كرده بودند و اگر احيانا حكومتهاي فاسد و جباري نيز با انگيزههاي غير ديني يا در اثر القاء ذهنيت نادرست از سوي صاحبان تعصب بر ديگران سخت گرفتهاند، دامن مردم مسلمان از دشمني با ديگر اديان پاك است. و هم اكنون هم اگر ملت فلسطين به خود رها شوند، مسلمانان و مسيحيان و يهوديان ميتوانند آزاد در فلسطين در كنار يكديگر به سر برند. گرچه تمدن غرب به نحوي از غيب روي گردانده است ، ولي در دوران جديد نيز تاريخ، فارغ و خالي از جنگها و درگيريهايي كه الهام گرفته از انگيزههاي ديني است، نبوده است. صرف نظر از اين كه استعمارگران و سلطهطلبان در مستعمرات و در كشورهايي كه مورد تهاجم قرار دادهاند با مقاومتهايي روبرو شدهاند كه از سرچشمه ايمان ديني مردم سيراب شده، اما در بسياري از نقاط جهان شاهد منازعات خونين و ويرانگر بودهايم كه هر دو طرف ، يا يك طرف آن، با انگيزه ديني به ميدان آمدهاند. الجزاير سالها در كابوس خونيني غوطه ور بود كه در آن بنيادگرايان ديني در يك سو و ارتش و نيروهاي سياسي و اقتصادي سكولار از سوي ديگر به جان هم افتاده بودند و در مقياس كوچكتر، همين پديده را در خاورميانه و شمال آفريقا و خيلي جاهاي ديگر ميبينيم و حتي در تركيه كه فرض ميشد، در آن محيط امني براي غربگرايي و عرفيگري "سكولاريسم" فراهم آمده است. اما اين پديده اختصاص به جهان اسلام و كشورهاي غير غربي نداشت و در غرب نيز حق ستيزهجويي ديني دردسرساز بوده است. حقي كه به نجات دادن ايمان سنتي از تجاوزهاي مردم سالاري عرفي، گره خورده است. به همين دلايل بود كه حدود يك قرن بعد از نيچه كه اعلام ميكرد ايمان ديني در تمدن غرب مرده است، متفكران و تحليلگراني از "انتقام خدا" سخن گفتند كه دست او از آستين مومنان تحقير شده و متعصب در آمده است، درحالي كه واقعيت امر ديگري است. من ميخواهم از اين بحث دراز دامن چنين نتيجه بگيرم كه آنچه پيش آمده، نتيجهي رويگرداني زمانه از خدا است. وقتي خدا در ذهن و محاسبات آدمي غايب شد، عشق و عدالت نيز از ميان ميرود و بشر براي رهايي از اين مصيبت راهي جز بازگشت به خدا و زنده كردن چراغ ايمان در دل خود و در متن جوامع خود ندارد. اما اين سخن نه به معناي دعوت به بازگشت به گذشته و احياي روشها و نظامهاي غيرانساني به نام دين است و از ياد نبريم كه يكي از بزرگترين عوامل رويگرداني بشر متجدد از دين، ناراستيها و نارواييهايي بوده است كه به نام دين بر بشر تحميل شده است. سكولاريسم كه مختص تاريخ غرب است ، زادهي طبيعي و معلول بدبيني و بد اخلاقي به نام دين در دوران ماقبل تجدد است. وقتي من در اينجا از دين سخن ميگويم به هيچ وجه، هم سخن با مرتجعان كج انديش نيستم كه دين را فقط در ظواهر ميبينند كه بخش عمدهي آن نيز ناشي از برداشتهاي غلط از دين يا عادتهايي است كه از گذشته به ارث رسيده و اينك رنگ تقدس و جاودانگي گرفته است. مراد من از دين، رفتارهاي خشن و غير متمدنانهاي نيست كه به نام دين با هر چه نو و پيشرو است مخالف است و جهاد را در آدم كشي و ترور و ايمان را در خاموش كردن چراغ عقل و تقوا را در محروم كردن زن از همه حقوق خويش و زهد را در مقابله با علم و پيشرفت ميداند. بشر نيازمند دين است و رسالت دين هدايت آدمي است. دين هيچ گاه جاي عقل بشري را براي راه بردن زندگي نگرفته است، بلكه بر اهميت تدبر و تعقل تاكيد كرده است و انسان را آزاد، خردمند و عزيز خواسته است. دين راستين جهت زندگي را معين ميكند. زندگي كه در متن همين طبيعت بايد جريان يابد، ولي انسان را بزرگتر از همه طبيعت ميداند و طبيعت را مسخر انسان، اما اين تسخير به معني هم نفسي با عالمي است كه در تسبيح دائم ذات حق است، نه تصرف بيرويه در آن كه آثار سوء آن امروز دامن بشر را گرفته است. انسان برتر از طبيعت است ، نه تنها به خاطر برخورداري از عقل، بلكه در پرتو موهبت عشق كه حتي فرشتگان نيز از آن محرومند. ايماني كه از آن سخن ميگويم، ايماني است كه ميتواند آدمي را از دلهرهي پرتاب شدگي به متن وجود بيانتها، رهايي بخشد و ايماني كه صاحب خود را از آفت ويرانگر اندوه و ترس پاك ميكند. ايماني كه ميان "شهر خدا" ي آگوستين قديس و شهر دنياي مدرن پيوند ايجاد ميكند تا مردم آن، مردم سالاري، معنويت و عدالت، توسعه و برخورداري را با هم تقسيم كنند. زمانهي ما براي رهايي، نيازمند دين است، ديني كه علاوه بر خدا، به عدالت، آزادي و حقوق انسان ايمان داشته باشد و به فقر، جهل، جنگ، ترور و تحقير انسان، كافر باشد".