کودکی خردسال بودم و سالهای عمرم از عدد انگشتان یک دست تجاوز نمیکرد. کودک بودم و رؤیاهای کودکانه ای داشتم.
بزرگترین آرزویم آن بود که دوچرخه ای داشته باشم، یا به دهکدهمان در جنوب بروم؛ در کشتزارها با خوشههای گندم بازی کنم و در دشتهای پهناور، به دنبال پروانههای زیبا بدوم...
کوچک بودم و شعارها و عباراتی را میشنیدم که با گذشت زمان دگرگون نشدند، بلکه در ذهن بسیاری از مردم جا گرفته و آنچنان بر صفحه دلهاشان حک شده بود که هیچ یک از تحولات پدید آمده در عرصههای صنعتی، ارتباطی و حتی سرنگون شدن برخی از رژیمهای استبدادی جهان نیز نتوانست آن را از ذهنها بزداید.
بزرگتر شدم و معنای آن شعارها را در جان کسانی که آنها را بر زبان آوردند و برای فرزندان و نوادگان خویش به ارث گذاردند، دریافتم. وقتی من کوچک بودم، رؤیاهای مردی از لبنان، بزرگ و بزرگتر میشد و به واقعیت میپیوست تا این سرزمین زیبا و دل انگیز را به خیزش وادارد و گرد و غبار برجا مانده از جنگی خانمانسوز را از چهره زیبای آن بزداید، و دیگر بار زیباترین جامگان را بر قامت بیروت، عروس پایتختها، بپوشاند و لبخند را بر لعل لب نوشینش بازگرداند، اما ان رویاها را کشتند؟!!
رؤیاهای بسیاری را که هنوز به حقیقت نپیوسته بود، نابود کردند. اما آنان، میهنی به نام لبنان را نکشتند. بلکه به اشتباه افتادند و گمان کردند که او را کشتهاند، حال آنکه «ققنوس»، دیگر بار از دل خاکستر سر برآورد تا برانگیخته شود و دیگر بار در افقهای دوردست بال و پر بگشاید و مرزهای آندلس و سرزمینهای غربی بنی عبس و بنی مره را درنوردد؛ و این گونه است که سواحل صور و صیدا و جبیل، هنوز هم امواج تجاوزگران و کینه توزان و دشمنان هویت متمدن لبنان عربی را در هم میشکنند.
آری، من کوچک بودم؛ و پوزش میخواهم که بزرگ نشده بودم و رؤیاها و رفتارهایم بچگانه بود،.. تا آن زمان که سی و یکم آگوست (۹شهریور) فرا رسید. آگوست.. چقدر این ماه از سال را دوست میداشتم. ماهی که مرا از قید و بند درس و مدرسه رها میکرد و میتوانستم بدون دغدغه مدرسه و دشواریهای آن، در دشت و صحرا گشت و گذار کنم...
اما اکنون، ماه آگوست که از راه میرسد، غصّه و اندوهی به بزرگیِ میهن، بلکه به اندازه همه جهان را نیز با خود به همراه میآورد؛ به اندازه جهانی که تاکنون در برابر جنایتی که بیش از دو دهه قبل اتفاق افتاده، خم به ابرو نیاورده و لب از لب نجنبانده است.
آگوست فرا میرسد و خاطره تلخ خسوف و گرفتگی «ماه لبنان» را در یادها زنده میکند، اما نه کسی برای به پایان رسیدن این خسوف نیایشی میکند، نه کسی نماز میگزارد و نه کسی زبان به مناجات میگشاید؛ و بدین سان، از زبان دولتهای پیشین و کنونی، جز «وعده»هایی مبنی بر پیگیری قضیه ناپدید شدن امام موسی صدر و همراهانش، هیچ به یاد نداریم.
آیا مسأله ربودن امام صدر که جنایتی حماقت آمیز بر ضد میهن و پرچمدار رسالت وطن به شمار میآید، در حد و اندازهای نیست که همه کمیتههای تحقیق بین المللی و انجمنهای بشر دوستانه برای پیگیری آن به پا خیزند؟ آیا امام صدر، سمبل و نشانه حیات وطن و امت به شمار نمیآید؟ کجا رفت آن کس که همزیستی مسلمانان با یکدیگر و با مسیحیان را ندا در داد و همگان را به زندگی مسالمت آمیز فرا خواند؟
مولای من! چقدر دلم میخواست من نیز در سایه سار عبای مبارک تو که همه محرومان میهن را در خود جای داد، و تفرقه و نژادپرستی را از میان برداشت، پناه جویم. چه بسیار عباراتی را که بر زبان راندم و دعاها و نیایشهایی را که زیر لب تکرار کردم، و چه بسیار تصویرت را بر صفحه دفترهایم ترسیم نمودم، بدان امید که بازگردی. چه بسیار تفنگها و سرنیزههایی که از چوب ساختم تا پیکار کنم و بجنگم!
آری، بجنگم با کسانی که رؤیای لبنان را ربودند و امید لبنان را ناامید کردند و بر ضد لبنان توطئه چیدند... بسیار نوشته و گفتهایم و هنوز هم «رؤیای ربوده شده» همچنان دور از دستان ماست. با این همه، هنوز هم امیدی هست، امیدی که شکیبایی دشوار را قابل تحمل میکند.
مولای من! ابرها لحظهای میگذرند و پرتو ماه و نور خورشید را فرو میپوشانند، اما ماه برجاست و امید باقی است، تا آنگاه که خداوند زمین را به وارثان آن واگذارد، که آنجا عادلانهترین محکمه و دشوارترین کیفرها در انتظار جنایتکاران خواهد بود.