آیت الله طاهری خرم آبادی در بخشی از مصاحبه خود با مجلۀ «یادآور» به خاطرات خود دربارۀ ماجراهای پیش از انقلاب و ارتباط با امام موسی صدر اشاره می کند.
[...]
مایلیم داستان پرماجرای سفر خودتان را در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی در سال ۵۷ به نجف و دیدارتان با امام را برای ما نقل کنید.
در ماه رمضان ۵۷ من برای سخنرانی به تبریز دعوت شدم. در مسجدی که شبها منبر میرفتم، شهید قاضی طباطبائی نماز جماعت میخواند و بعد هم پای منبر مینشست. فکر میکنم اگر حمایتهای ایشان نبود در همان روزهای اول و دوم مرا دستگیر و به تهران اعزام میکردند. وقتی از تبریز برگشتم، با شهید بهشتی و جناب آقای مهدوی کنی تماس گرفتم. همین طور با آقای مروارید که از انقلابیون جدی بود شهید بهشتی در این دیدار پیشنهاد کردند که من به نجف بروم و ضمن دیدار با امام پیامهای برخی از انقلابیون و درخواستهای آنها را با امام مطرح کنم. طبیعی بود که من مشکل خروج از ایران را داشتم، چون ما را ممنوعالخروج کرده بودند. بنابراین بعد از مشورت با دوستان بنا شد که من ابتدا به سوریه و از آنجا به عراق بروم و برای سوریه ویزا بگیرم. شهید بهشتی گفتند که من نامهای برای امام موسی صدر مینویسم و شما میتوانید از طریق ایشان برای عراق ویزا بگیرید. قرار بود چه سؤالاتی را با امام مطرح کنید؟ یکی از سؤالها در مورد تشکیل گروهی مسلح و انجام مبارزه مسلحانه بود، چون در آن زمان گروههای مسلحی چون سازمان مجاهدین بودند و برخی از گروههای دیگر مثل مجاهدین انقلاب اسلامی هم کارهای مسلحانه میکردند. سؤال این بود که آیا صحیح است که روحانیت هم وارد این عرصه شود و دست به کارهای مسلحانه بزند؟ میدانید که در آن مقطع اساسا زمینه انجام این فعالیتها وجود داشت و در این مورد هیچ قبحی هم احساس نمیشد. این نگاه منفیای که نسبت به مبارزات مسلحانه در دورههای بعد به وجود آمد، معلول آشکار شدن دیدگاه امام در این مورد بود. علاوه بر این، در آن مقطع زمزمه تشکیل حزب و آزادی احزاب در روزنامهها به گوش میرسید. دیدگاه دوستان روحانی و مبارز این بود که در چنین وضعیتی صحیح نیست که بنشینیم و نظاره کنیم و افراد مختلف و گروهها، حزب تشکیل بدهند و ما از صحنه کار برویم و فعالیتهای انقلابیمان را در قالب حزب، سازماندهی نکنیم. سؤال این بود که آیا ایشان اجازه تشکیل چنین حزبی را میدهند یا نه؟ من در قبل از سفر، به منزل مرحوم شهید مطهری رفتم و چون ایشان هم مطلع شده بود که قرار است به سفر بروم، پیامهایی را برای امام داشتند که من آن موارد را یادداشت کردم. فردا صبح ایشان به فرزندشان دستور دادند که مرا با ماشین به فرودگاه برساند و من از منزل آقای مطهری راهی فرودگاه شدم و به دمشق پرواز کردم. وقتی به دمشق رسیدم، در مسافرخانهای در اطراف میدان مرجع، اتاقی را اجاره کردم و سپس به زینبیه رفتم. بعد از زیارت به طلبهای برخوردم و سراغ آقای صدر را گرفتم و او گفت که اتفاقا قبل از شما به زیارت آمد و بعد به منزلش برگشت. پس از مقداری جستجو، منزل ایشان را پیدا کردم و به محافظین منزل گفتم که من فلان کس هستم و از طرف آقای دکتر بهشتی نامهای را برای ایشان آوردهام. ایشان به اتاقی که معمولا ملاقاتها در آنجا انجام میگرفت آمدند و من از ایشان استقبال صمیمی و گرمی را دیدم. نامه آقای بهشتی را به ایشان داد و ایشان مطالعه کرد و گفت امشب ملاقاتهایی دارم و تا ساعت ۱۲ شب اینجا هستم. بعد از آن به لبنان میروم. شما هم برو و ساک و اثاثیهات را از هتل بگیر و دستور دادند که مرا با ماشین به هتل ببرند تا وسایلم را بردارم. ساعت ۱۲ شب که شد، به همراه آقای صدر و شیخ محمد یعقوب که با ایشان ربوده شد، به طرف لبنان حرکت کردیم. در ماشین، امام موسی صدر و بنده در عقب نشسته بودیم با یک راننده و یک محافظ در جلو و در ماشین دیگر هم شیخ محمد یعقوب با دو محافظ دیگر حضور داشت. در طول مسیر صحبتهای مختلفی با آقای صدر به میان آمد، از جمله اینکه ایشان گفت الان تلفنی به من خبر دادند که شریف امامی نخست وزیر شد. بعدها متوجه شدیم که این اطلاعات را قطبزاده به ایشان میداد. نکته جالبی که من هیچ وقت فراموش نمیکنم این است که ایشان اضافه کرد من عازم لیبی هستم و تاکنون هم به لیبی نرفتهام. در پی این هستم که سه جناح مصر، لیبی و سوریه را به هم نزدیک کنم. ایشان اعتقاد داشت که نزدیک شدن این سه کشور به هم در پیروزی انقلاب تأثیر مضاعفی دارد. خاطرم هست که ایشان بسیار به این سفر امید بسته بودند و متأسفانه این همان سفری شد که در آن ربوده شدند. به اتفاق به بعلبک و سپس به بیروت رفتیم. آقای صدر به شیخ علی پاکستانی دستور داد که گذرنامه مرا برای گرفتن ویزا به سفارت عراق ببرد و سفارش کردند که بعد از انجام مسافرت به عراق، با هواپیما به بیروت مراجعت کنم. ظاهرا میخواستند بعد از برگشت از لیبی در باره سفری که انجام میدادم، از من سؤالاتی را بپرسند. به هر حال آقای صدر به سفر رفتند و متأسفانه در موعد مقرر هم برنگشتند و کم کم شایعه مفقود شدن ایشان قوت گرفت. این در حالی بود که شیخ علی پاکستانی هم بعد از چند روز به من اطلاع داد که با ویزای شما موافقت نکردهاند. من دیدم که ماندنم در بیروت به صلاح نیست و خبری هم از آقای صدر نشد. تصور کردم با رفتن به مصر، میتوانم از آنجا برای عراق ویزا بگیرم و در عین حال اماکن دیدنی مصر، از جمله اهرام را هم ببینم. به مصر رفتم و به سفارت عراق مراجعه کردم. آنها گفتند چون شما ایرانی هستی، باید از سفارت ایران نامه بیاوری! من فکر کردم اگر به سفارت ایران بروم، اولا آنها این نامه را نخواهند نوشت و ثانیا ممکن است با توجه به سوابقی که داشتم برایم گرفتاری به وجود بیاید و این را به مصلحت ندیدم و مجددا به سوریه برگشتم. در سوریه که بودم، آقای سید حمید روحانی پیشنهاد کرد که با گذرنامه جعلی و به شکل قاچاق به عراق بروم. آن گذرنامه متعلق به خود آقای روحانی بود و عکس مرا روی آن چسباند و مهر هم روی آن زدند. الان که به آن روزها فکر میکنم، میبینم چه کارهای خطرناکی میکردیم! با تمام نگرانیهایی که وجود داشت از فرودگاه بغداد و گمرک آن عبور کردم. وقتی به نجف رسیدم، پس از زیارت به طرف منزل امام رفتم. وقتی وارد منزل ایشان شدم، وضعی غیر عادی را مشاهده کردم. افرادی در حال رفت و آمد بودند و آقای دعائی هم که آنجا بود، در تلاش و تکاپو بود. وقتی از دلیل این وضعیت سؤال کردم، گفتند خبرنگار لوموند در حال مصاحبه با امام است. من در قسمت بیرونی نشستم و حاج احمد آقا آمدند. در حال احوال پرسی با ایشان بودیم که خبر آوردند رژیم عراق خبرنگار لوموند را بازداشت کرد. وقتی امام از اندرونی بیرون آمدند تا برای نماز راهی مسجد شیخ بشوند، من به ایشان سلام کردم و ایشان هم جواب دادند و نسبت به بنده اظهار لطف کردند. تا رسیدن به مسجد در خدمت ایشان بودم. معمولا وقتی بنده با امام روبرو میشدم، ایشان با تبسم و خوشرویی برخورد میکردند. بعد از نماز هم به بیت امام برگشتیم و من به منزل مرحوم حاج احمد آقا رفتم. عصر همان روز در اندرونی خدمت امام رسیدم و اوضاع و احوال ایران را توضیح دادم. به ویژه اتفاقاتی که در رمضان ۵۷ روی دادند. وقتی سؤال آقایان روحانیون را مطرح کردم، امام با هر دو مسئله مخالفت کردند. در مورد حزب فرمودند که کار ما کار دینی و فقهی است و ما از راه همین فقه و احکام توانستهایم مسائل را تا اینجا پیش ببریم، کار ما کار حزبی نیست. یادم هست که این تعبیر را داشتند که ما بیاییم حزب تشکیل بدهیم، تودهایها هم حزب تشکیل بدهند، دکتر بقائی هم حزب زحمتکشان را دارد، آن وقت ما در عرض و همتای اینها میشویم. فرمودند کار ما دینی و فراگیر است. در مورد مبارزه مسلحانه هم مخالفت کردند و فرمودند ما منطق داریم و با منطق میجنگیم و اگر دست به اسلحه ببریم منطق ما ضایع میشود. خاطرم هست که در همان سفر یک روز حاج احمد آقا پاکتی را به من نشان داد که گوشه آن پاره شده بود. حضرت امام در آن پاکت برای سران کشورهای اسلامی که در سوریه گرد هم آمده بودند، تلگرافی را مخابره کرده بودند. موضوع هم در ارتباط با مفقود شدن آقای صدر بود