از چهرهاش پیدا بود که ایرانی نیست. پیش از او هم چند نفری از کنار غرفه عبور کردند که با زبانی که من متوجه نمیشدم درباره غرفهات و تصویرت صحبت میکردند. ظاهراً از جنوب شرقی آسیا بودند. بگذریم. پدر با دختر و پسرش آمدند و تا به غرفهات رسیدند، راه کج کردند و آمدند داخل غرفه.
از چهرهاش پیدا بود که ایرانی نیست. پیش از او هم چند نفری از کنار غرفه عبور کردند که با زبانی که من متوجه نمیشدم درباره غرفهات و تصویرت صحبت میکردند. ظاهراً از جنوب شرقی آسیا بودند. بگذریم. پدر با دختر و پسرش آمدند و تا به غرفهات رسیدند، راه کج کردند و آمدند داخل غرفه. کتابهایت را ورق میزدند و در مطالب آن عمیق میشدند. پدر قدری جلوتر آمد و از کتابهای جدید مؤسسه سؤال کرد. فضولی کردم و پرسیدم:
- کجایی هستی؟
- افغانی
- امام را از کجا میشناسی؟
- من سیزده سالم بود که با حزب الدعوه عراق مرتبط شدم و از همان زمان به اندیشه امام صدر علاقمند شدم. البته هیچ وقت ایشان را ندیدم ولی همواره علاقمند و پیگیر آثار امام هستم. کتابهای قبلی مؤسسه را هم خواندهام. من کارم خوشنویسی است. خیلی علاقمندم جملات امام را خوشنویسی کنم.
…از تو که حرف میزد برق خاصی در چشمانش بود. جسمش برای روح بزرگش کوچک مینمود. بچههایش سرگرم کتابها بودند.
دخترک یکی از داستهانهای بنتالهدی را برداشته بود و نگاه میکرد. رو به پدر گفت:« من این را میخواهم. اولش را خواندم. خیلی زیبا بود.» برادر پاسخ داد: «باید آخرش را بخوانی.»
پدر رو به پسرک گفت: «بابایی تو چیزی انتخاب کردی؟»
پسرک: «من کتاب ترسناک دوست دارم....»
پسرک به من نگاه کرد. شاید توقع داشت کتابی ترسناک به او معرفی کنم. من چه باید میگفتم؟ عزیز برادر! داستان ترسناک این روزهای ما گذشت زمان است و تصویر امامی که منتظر است.
داستان دردناک این روزها، گزارش پیگیریهاست و تصور چشمان پر مهری که ما را تا این اندازه.... تصور نمیکرد.