گفت و گویی صیمیمی با فرزندان و نوه های امام موسی صدر
انگار نه انگار که ۳۲ سال گذشته باشد از ربوده شدن مردی که مال همه بود. مردی که لبنانیها آنقدر دوستش داشتند که او را «امام» میخواندند. آنقدر بزرگ بود که در ذهن خیلیها جا نمیشد، و همانها هم فکر کردند باید او را از یادها ببرند.
غافل از اینکه بعد از ۳۲ سال هنوز یادش آنقدر تازه است که به یاد آوردنش، اشکها را سرازیر کند و نگاه کردن به عکسش، اشتیاق برای دیدار را تازهتر. هرچه بیشتر میگذرد، طاقتها کمتر میشود؛ اما امیدواری هنوز هست و جایش را هرگز به ناامیدی نداده است. دوست داشتیم بدانیم فرزندان امام موسی صدر که با او بودهاند و نوههایی که هرگز پدربزرگ را ندیدهاند، شخصیت او را برایمان چطور توصیف میکنند و او را چطور شناختهاند. با دختران امام موسی صدر و فرزندان آنها، قراری گذاشتیم در دفتر موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر. در ساختمانی که زمانی منزل مادر مرحوم امام موسی بوده است.
گاهی کلام بود و گاهی سکوت. سکوتی که از کلام، بیشتر حرف داشت. ملیحه صدر: او را بیشتر از تلویزیون دیدهام. زمان ربوده شدن پدرم من حدودا پنج – شش ساله بودم. خاطرات زیادی از پدر ندارم و ایشان را آن روزها بیشتر از رسانهها میدیدم. فقط خاطرم هست که همیشه غذا را دور هم میخوردیم و ایشان عادت داشتند من را روی پای خودشان بنشانند. در خانهای زندگی میکردیم که طبقه پایینش اتاقی بزرگ بود مخصوص کنفرانسها و جلسات.
یک بار من که خیلی کم سن و سال بودم، از خانه رفتم طبقه پایین که پدرم در آنجا بودند و جلسه داشتند. چون هیچ کس را نمیشناختم مستقیم رفتم سمت پدر. ایشان من را بغل کردند و وقتی میخواستند من را روی پایشان بگذارند، دمپایی من از پایم در آمد. همین که پدر خم شدند تا دمپایی من را از روی زمین بردارند، عکاسی که در جلسه حاضر بود از این صحنه عکاسی کرد. فردای آن روز این عکس در روزنامه چاپ شد. این برای من جالب است که جریانی که برای پدرم پیش آمد، دقیقا چیزی بود که ایشان دوست نداشتند برای هیچ کسی اتفاق بیفتد؛ یعنی سلب آزادی از مردم؛ اما با ربوده شدن ایشان آزادی خودشان کاملا سلب شد.
همیشه امیدوارم که در طول این سالهای اسارت، کاغذ و قلم در اختیار ایشان بوده باشد و اتفاقات این مدت را نوشته باشند. اگر بودند و در میان ما حضور داشتند، وجودشان حتما برای همه پرخیر و برکت بود، همان طور که در دوران پیش از ربوده شدنشان این طور بود. پدرم وقتی بحث فلسفی میکردند، فیلسوف کاملی بودند که کاملا به این علم اشراف داشتند و دیدگاههای مختلف فلسفی را خوب میشناخت. زمانی که با جوانان صحبت میکردند، یک مشاور و راهنمای عالی در زمینههای اعتقادی و اجتماعی بودند. با فرزندانشان بهترین رابطه را به عنوان یک پدر داشتند و برای مادر، بهترین همسر بودند.
با هرکسی که رابطهای داشتند، بهترین دوست برای او بودند و به خاطر همین ست که همه مردم لبنان، خاطرات شیرینی از بودن با ایشان دارند. هروقت در لبنان ما را میشناسند و متوجه میشوند که ما فرزندان موسی صدر هستیم، خیلی احترام میکنند و جالب است که اکثر آنهایی که در حضور پدرم در لبنان، بودهاند، خاطرهای از بودن با او دارند. ایشان با همه رفت و آمد داشتند و به خاطر همین است که همه از او خاطرهای دارند.
حورا صدر: بهترین پدر و بهترین همسرچیزی که من همیشه از پدر به یاد دارم، اهمییت و توجه ویژهای بود که ایشان به فرزندان دختر میدادند. این را برادرم از قول پدر برای من تعریف کرد که ایشان به او گفته بودند اگر زمانی نتوانم شرایط تحصیل را برای همه فرزندانم آماده کنم و مجبور باشم بین آنها انتخاب کنم که کدام یک درس بخواند، اول فرزندان دختر را انتخاب میکنم.
جامعه آن زمان امتیاز زیادی برای زنان قائل نبود اما ایشان خیلی جلوتر از سنتهای معمول آن روزها بودند. زمانی هم که من و دوبرادرم در پاریس تنها بودیم و مشغول به تحصیل، ایشان به برادرانم سفارش کرده بودند که قرار نیست همه کارهای خانه به دوش حورا بیفتد چون او دختر است. با وجود مشغولیتها فرصت کمی که داشتند، در خانه هم با همه اهل خانه همکاری میکردند و هرگز ندیدیم که مثلا بعد از خوردن غذا کنار بکشند و کمکی در جمع آوری وسایل نکنند. مادرم تعریف میکنند که زمانی که من به دنیا آمده بودم، شبها ناآرام بودم و بیدار میماندم. ایشان از مادر میخواستند که استراحت کند و خودشان با من بیدار میمانند و من را آرام میکردند. زمانی مادرم به ایشان اعتراض کرده بودند که تو مدت کمی را در خانه با بچهها میگذرانی و وقت زیادی برای تربیتشان نداری.
ایشان هم به مادر گفته بودند که بچهها با دیدن کارهای من و شیوه زندگی من تربیت میشوند و خانه نشستن من و نصیحت کردن، روی تربیت آنها تاثیری ندارد. حرف و عمل او یکی بود در جامعه لبنان تفاوت زیادی بین افراد عادی و آنهایی که صاحب مقام و منصبی هرچند کوچک، میشوند، هست. یکی از دوستان ما که با پدرم روی پایان نامهاش کار میکرد، میگفت پس از اینکه امام موسی صدر رئیس مجلس شیعیان لبنان شد و از صور به بیروت رفت، من با خودم فکر میکردم که دیگر ایشان من را نمیشناسند به خانهشان هم راه نمیدهند! سیاستمداران در لبنان واقعا چنین رفتارهایی دارند.
پدر در جامعه آن روز لبنان هیچ وقت اجازه ندادند ما احساس کنیم که با بقیه متفاوتیم. یادم هست یک بار به من گفتند که فکر نکن چون تو دختر موسی صدر هستی، نمازت بالاتر از نماز این دختری است که در خانه ما کار میکند. به مسئولین مدرسههای ما تاکید کرده بودند مبادا رفتار شما با فرزندان من، با رفتاری که با بچههای دیگر دارید متفاوت باشد. کاری را انجام میدادند که فکر میکردند درست است و همیشه درست بودن کار را در نظر میگرفتند، نه خوشامد یا بدآمد دیگران را. حرف و عمل ایشان همیشه یکی بود. هیچ وقت رفتار بیرونیشان با چیزی که ما در خانه میدیدیم تفاوتی نداشت.
ادیان در خدمت انسان
دغدغه اصلی ایشان اعتلای سطح فرهنگی جامعه لبنان بود و ایشان میگفتند اگر من بتوانم سطح فرهنگ مردم را بالاتر ببرم تازه توانستهام وظیفه دینیام را انجام بدهم. دلیل محبوبیتشان هم رسیدگی بسیار زیادشان به مردم و داشتن ارتباط نزدیک با آنها بود. یکی از دوستان پدر تعریف میکردند که زمانی از ایشان پرسیدم: «دلیل لینکه مردم تو را این همه دوست دارند، چیست؟» ایشان گفتند: «اگر کیلومترشمار اتومبیل من را نگاه کنید متوجه میشودید که من چقدر در کشور لبنان رفت و آمد داشتهام. به همه شهرها و خیلی از روستاها رفتهام و با مردم از نزدیک تعامل داشتهام. پای درد دلشان نشستهام و با آنها زندگی کردهام.» ایشان هیچ وقت منتظر نبودند که مردم سراغشان بیایند؛ خودشان همیشه پیشقدم میشدند. هر حادثهای در هر جایی از لبنان پیش میآمد، ایشان خودشان را سریع میرساندند و برای رفع مشکلات مردم کمک میکردند.
شاید این کارها نتیجه دیدگاهی بود که به «انسان» داشتند و جایگاه انسان را خوب میشناختند. به عقیده ایشان، دین آمده بود تا در خدمت انسانها باشد و قرار نیست که انسان در خدمت دین باشد. برای او، انسان از هر دین و مذهبی که بود، محترم بود. ایشان حتی به دشمنانشان هم دشمنی نکردند و آنها را از خودشان دور نکردند. به خاطر همین خیلی از مخالفانشان بعد از مدتی آگاه شدند و به جمع دوستان ایشان پیوستند.
محمد علی فیروزان، نوه امام موسی صدر
همکلاسیهایم در مدرسه اکثرا، پدربزرگ من را میشناسند، اما تا زمانی که مدیر مدرسه به آنها چیزی از من نگفته بود، نمیدانستند که من نوه او هستم؛ و این باعث ناراحتی من شد. خودم فکر میکنم که پدربزرگم را خیلی خوب نمیشناسم و این تقصیر خود من است. از کتابهایی که درباره ایشان نوشته شده هم نمیشود ایشان را خوب شناخت؛ دانستن از ایشان برایم همیشه مهم بوده و از مادربزرگم خواستهام که برایم از پدربزرگ تعریف کند و خاطراتی که با او داشته را برایم بگوید. فکر میکنم دلیل اینکه پدربزرگم آدم بزرگی است، این است که با دیگران فرق داشته. هیچ وقت از کسی نترسیده و به خاطر مصلحت اندیشی هیچ وقت خود یا خانوادهاش را از انجام کاری که فکر میکرده درست است منع نمیکرده. توجهی که همیشه به خانواده خودشان و همین طور دیگران داشتهاند هم برایم جالب است.
تصوری که همیشه از یک انسان خوب و کامل داشتهام، تصور من از پدربزرگم است.