پنج دی ماه هر سال سالروز درگذشت آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر ـ پدر امام موسی صدر ـ است. آیتالله العظمی صدر از مراجع بزرگ تقلید شیعه و از عظام ثلاث مسئولیت زعامت حوزه بود.
درباره آیتالله العظمی سید صدرالدین صدرگفتگو با دکتر صادق طباطبایی/محسن کمالیان ـ بخش اول
اشاره:
پنج دی ماه هر سال سالروز درگذشت آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر ـ پدر امام موسی صدر ـ است. آیتالله العظمی صدر از مراجع بزرگ تقلید شیعه بود که پس از آیتالله العظمی حاجشیخ عبدالکریم حائری یزدی و قبل از آیتالله العظمی سید حسین بروجردی، همراه آیات عظام سید محمد حجت و سید محمد تقی خوانساری، به نام آیات عظام ثلاث مسئولیت زعامت حوزه علمیه قم را عهدهدار شدند.
آنچه در پی میآید، بخشهایی از گفتگوی نگارنده با جناب آقای دکتر سید صادق طباطبایی در باره آیتالله العظمی صدر است که در قالب طرح پژوهشی «روایت صدر» انجام گرفت. صادق طباطبایی فرزند ارشد آیتالله العظمی سید محمد باقر سلطانی طباطبایی و نوه ارشد آیتالله العظمی صدر است که اولین دهه از حیات خود را کنار آن بزرگوار گذرانید. متن گفتوگو پس از تدوین و تنظیم برای استاد ارسال گردید و ایشان با حوصله و سرعتی ستودنی آن را ویراستاری و نهایی کردند.
***اگر اجازه دهید، میخواهم گفتوگو را با این جمله اخلاقی مرحوم آیتالله حاج آقا رضا صدر در وصف پدرشان آغاز کنم که ایشان «قلبی بود که هیچکس از او بیم نداشت و همه کس خود را از گزندش ایمن میدانست». این جمله حاکی از مهر و محبت است نسبت به همه، حتی مخالفان. شما بزرگترین نوه مرحوم آیتالله العظمی صدر هستید و قطعاً بیش از سایر نوهها آن بزرگوار را درک کردید و خاطرات فراوانی از دوران کودکی خود با ایشان به یاد دارید.
آیتالله العظمی صدر اگرچه در همه ابعاد فوقالعاده بودند، اما به گواه همه، در اخلاق بینظیر بودند. به یاد دارم که بارها از مرحوم آقاجان شما شنیدم که میفرمودند: «اخلاق آقای صدر، علمیت ایشان را تحتالشعاع قرار داده بود». ایشان میگفتند «من بر خلاف برخی که اعتقاد داشتند آقای حجت به جهت علمی بر آقای صدر مقدم است، عکس این اعتقاد را داشتم. به نظر من اخلاق آقای صدر علمیت ایشان را تحتالشعاع قرار داده بود».
سؤال ما همینجا است. اخلاق آیتالله العظمی صدر و مهر و محبت ایشان نسبت به دیگران چگونه بود که همه را تحت تأثیر قرار میدادند؟ حقیقت آن است که متأسفانه ما خیلی وقتها که میتوانستیم با آقاجان و دیگر بزرگان خانواده در باره این مسائل حرف بزنیم، خیال میکردیم که همیشه برای این کار وقت هست.
همین قدر برایتان بگویم که پدر من به قدری از آقای صدر یاد میکردند و در باره ایشان صحبت میکردند، که در مورد آقای بروجردی چنین نبودند. با اینکه با آقای بروجردی پسر عمو بودند و به ایشان فوقالعاده علاقه داشتند و احترام خاصی برای ایشان قائل بودند. بگذارید قصهای را بگویم. شما لابد نام آقای دکتر علی نقی کنی را حتماً شنیدهاید؛ نوه مرحوم حاج ملا علی کنی.
ایشان از دوستان مرحوم پدرم بودند و با مرحوم دائیجان آقا رضا. خیلی بسیار صمیمی بودند. ایشان چون پدر و اجدادشان با پدر و اجداد امیر اسدالله عَلَم دوست و نزدیک بودند، خودشان هم با مرحوم عَلَم به همین دلیل دوست و نزدیک بودند. ایشان در دورهای معاون عَلَم هم بودند و مدتی هم سرپرست اوقاف بودند؛ شخصیتی بسیار فاضل و دانشمند و دارای خصائل برجسته انسانی.
همانطور که گفتم به مرحوم پدرم بسیار نزدیک بودند و مورد علاقه خاص ایشان قرار داشتند. نسبت به من هم لطف و عنایت خاصی دارند؛ آنچنان که گویی فرزند ایشان هستم.
شما وقتی خاطرات شش جلدی عَلَم را که میخوانید، میبینید که اسم ایشان خیلی تکرار شده است. به هر حال؛ آقای دکترکنی در زمان بختیار به اعتبار حضورشان در اوقاف عدهای را به حج برده بودند. در مدینه خبردار میشوند که بختیار ایشان را به عنوان یکی از وزرای خود در کابینه معرفی کرده است. از آنجا به سفارت ایران میروند و به بختیار تلگراف میزنند و اعتراض میکنند که چرا چنین کاری کردهای و خلاصه منصب وزارت را قبول نمیکنند. بعد از آن، مادرشان را که کسالت داشت با خود به سوییس میبرند و در همانجا ماندگار میشوند. آقاجان را هم که چند بار به اروپا رفتند، در آنجا میدیدند؛ تا حدود سالهای ۷۰ و ۷۱ش، که به ایران باز گشتند. یک روز بعد از ظهر در قم بودیم که ایشان گفتند من دلم میخواهد حاج آقا رضا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا با هم به منزل آقای صدر رفتیم. ی «مَشهدی یدالله» ی بود که خدمتکار ایشان بود. گفتم به دائیجان بگویید که: من آمدم و میخواهم ایشان را ببینم. گفت آقا درس دارند. گفتم پس ما میرویم و بعداً میآییم. گفت نه صبر کن؛ من میدانم ایشان خوشحال میشود وقتی بگویم شما هستید. من با آقای کنی ایستادیم.
ایشان رفت و زود هم برگشت و گفت: میگویند بفرمایید داخل... داخل رفتیم و دیدیم که هفت هشت نفر خدمتشان هستند و پیدا بود که یک درس خصوصی دارند. در همان اتاق بیرونی منزل آقای صدر، داییجان با یک حالت خیلی گرم با من سلام و علیک کردند و من هم آقای کنی را معرفی کردم. خیلی با محبت برخورد کردند و نشستیم. من پهلوی ایشان نشستم و آقای دکتر کنی هم روبروی ایشان. بعد از چند لحظه خیلی آهسته از من سؤال کردند: آقای دکتر کنی، با دوست ما نسبتی دارند؟ گفتم خودشان هستند. ناگهان دیدم دائیجان از جا پریدند و بلند شدند، آقای دکتر کنی را بغل کردند و با خوشحالی و تعجب سؤال کردند: چرا اینجور شدهای؟ این چه قیافهای است؟ چه شده است؟ بلافاصله به احترام ایشان درس را تعطیل کردند و فرستادند بروند جعبهای شیرینی بگیرند. یک دو سه ساعتی را در خدمت ایشان نشستیم و صحبت کردیم.
حالا؛ این قصه، یک نمونه خیلی کوچک از خلق و خوی آقای صدر بزرگ است. ایشان اینجور بود. در همان حالی که به یک کار خیلی مهمی مشغول است، وقتی یک مرتبه با یک کار غیر مترقبه و ناگهانی مواجه میشود، به جای اینکه اوقاتش تلخ شود و عصبانی شود از اینکه وقتش را گرفتهاند و مزاحمت ایجاد کردهاند، انگار که اصلا منتظر شما بوده است، هر چه هست را کنار مینهد و با خود میگوید: این لحظهای را که این شخص آمده، حالا با هر دلیل و سببی که آمده، باید طوری رفتار کنیم که وقتی خارج میشود، با انبساط خاطر و با خاطره خوش از اینجا برود. یعنی انسانها برای مرحوم آیتالله العظمی صدر ارزشمند بودند.
همین را میخواهم بگویم. انسان در هر سن و سالی که بود، برای پدر بزرگم، مرحوم آیتالله صدر کرامت داشت و برای او احترام فوقالعاده قائل بودند. ایشان نسبت به همه انسانها دارای گذشت بودند؛ آن هم گذشت بیش از حد. همه را متناسب با سن و سال و فهم آنها تکریم میکردند. بگذارید قصهای از رفتار ایشان با کوچکترها را بگویم.
ماها معمولاً بعد از نماز مغرب و عشا، هر شب، پیش ایشان به اتاقشان میرفتیم. همه میآمدند. بیبی، دخترها، پسرها، نوهها و همه افراد خانواده. البته به اعتبار اینکه خانه ما به منزل ایشان چسبیده بود، من هر روز ایشان را میدیدم. ایشان هم نسبت به من علاقه خاصی داشتند؛ طوری که هر وقت من را میدیدند، بلافاصله محبت میکردند و پهلوی خودشان مینشاندند و باسلوقی در دهان من میگذاشتند. اینها را آقای دکتر صادقی در مقدمه کتاب خاطرات من نوشته است که حتماً خواندهاید.
آیتالله صدر یک تواضع و فروتنی فوقالعادهای داشت که این قصه برخورد ایشان با آقا جواد ما یک نمونه کوچک آن است. بعد از ظهر یک روز تابستانی بود؛ ظاهراً در همان ماهها یا سال آخر حیات ایشان هم بود. ناراحتی قلبی ایشان عود کرده بود و به همین سبب اتاقهای داخل منزل ایشان را صاف کرده بودند که دیگر لازم نباشد از پله استفاده کنند. با این وجود، اتاق ایشان تا کف حیاطشان یک چیزی حدود پنج ششتا پله داشت. از آنجا که میخواستند به باغچه مجاور بیایند، باز پنج شش پله داشت. بعد به منزل ما هم که میخواستند وارد شوند، باز تعدادی پله داشت. ایشان در آن ساعت بعد از ظهر، در اتاقشان در حال استراحت بودند. پنجره اتاقشان هم رو به باغچه باز بود. من و جواد در آن باغچه بازی میکردیم. جواد بالای درخت بیدی رفت که کنار حوض آب قرار داشت. بالای آن درخت میان دوتا شاخه گیر کرد. طوری شد که نه میتوانست بالاتر برود، نه میتوانست پایین بیاید. من هم از روی شیطنت شروع به تکان دادن درخت کردم. جواد از آن بالا مادرم را صدا زد. من کلاس سوم دبستان بودم. نه یا ده سالم بود. جواد هم دو سال و نیم از من کوچکتر بود. تا مادر را صدا زد، از پشت پنجره اتاق بیرونی صدای آقا را شنید که پرسیدند «چیه»؟ ما هر دو میخکوب شدیم. هر جور بود به جواد کمک کردم که پایین بیاید و به خانه رفتیم. غروب طبق معمول بعد از نماز رفتیم خدمت آقا. جواد نیامد.
فردا شب که باز رفتیم، از مادرم پرسیدند: سید جواد کجاست؟ مادرم بهانهای آوردند. شب سوم گفتند: سید جواد را نمیبینم. مادرم باز یک بهانه آوردند. شب چهارم که رفتیم، گفتند: سید جواد کجاست؟ این بار من گفتم، آقا؛ جواد با شما قهر کرده است. آقا پرسیدند چرا قهر کرده است؟ گفتم برای اینکه شما دعوایش کردید. گفتند: من کی او را دعوا کردم؟ گفتم سه چهار روز پیش ما داشتیم بعد از ظهر بازی میکردیم و شما از پشت پنجره گفتید «چیه»؟ آقا اصلا یادشان نبود. این گذشت و ما شب به خانه آمدیم. ساعت شاید نزدیک ده و نیم یازده بود. آقاجان آمده بودند و شام را نیز خورده بودیم. یک مرتبه دیدیم که درب منزل ما را از طرف باغچه میزنند. مادرم از روی بالکن سؤال کردند کیه؟ یک مرتبه صدای آقا را شنیدیم. با تعجب گفتیم: آقا؟ با این وضع قلب؟ از آن اتاق خودشان با این همه راه و این همه پله در حیاط خودشان و در باغچه وسط و در این طرف به خانه ما آمدند؟ فورا به پایین رفتیم و گفتیم: آقا خوش آمدید. گفتند من برای دیدن سید جواد آمدهام.
جواد میخواست پایین بیاید که آقا گفتند: نه، من بالا میآیم. از پلهها بالا آمدند، در اتاق نشستند و جواد را بغل کردند؛ سر او را روی زانوی خود گذاشتند و نوازشش کردند. البته من آن موقع عظمت این کار را درست درک نمیکردم؛ اما این اندازه را خوب یادم هست که یک مقداری حسودی کردم. با خود گفتم: من که بزرگترم و همیشه به خانه آقا میروم، هیچوقت نشد که به خاطر من اینجا بیایند! حالا به خاطر جواد اینجا میآیند؟ کاش من شیطنت را طوری کرده بودم که به خاطر من اینجا آمده بودند. در آن جلسات خانوادگی بعد از نماز مغرب و عشا که با پدر بزرگتان داشتید، چه حرفهایی گفته میشد؟ دقیــقاً به خــاطر دارم کــه وقتی پیش آقا بودیم، من در همین سن نه سـال ده سالگی بودم. یعنی تقریباً کوچکترین فرد بودم. در این یک ساعتی که در محفل آقا بودیم، هیچکس نبود که احساس کند حرفهایی که آقا میزند، مربوط به او نیست. آقا آن جلسه را طوری اداره میکرد که تمام کسانی که در سنین مختلف آنجا بودند، از سخنان ایشان لذت میبردند و استفاده میکردند. همه خود را مخاطب سخنان آقا میدانستند.
آقای صدر خیلی به سواد و دانستن بچهها اهتمام میورزیدند. به یاد دارم یک روزِ تعطیلی، من با خالهام ـ خانم فیروزان ـ در راهپله منزل آقا نشسته بودیم و من به ایشان حساب یاد میدادم. هوا آفتابی و پاییزی بود. آقا ظاهرا از بیرونی به اتاقشان میآمدند که درب را باز کردند و دیدند من و خالهجان زهرا نشستیم و داریم کار میکنیم. لبخندی زدند و هیچ چیز نگفتند. حدود نیم ساعت یک ساعت بعد که کارمان تمام شد. بلند شدیم که برویم، آقا اشاره کردند که بیایید. پرسیدند: چکار میکردید؟ گفتم: داشتم به خالهجان درس حساب میدادم. ایشان حسابی تمجید و محبت کردند. بعد هم یک مشت قلم به من هدیه دادند و خاله را نیز در امر یادگیری بسیار تشویق کردند. گفتند شرایط متأسفانه طوری است که مدرسه عمومی و دولتی نمیتوانی بروی؛ اما این کار خوبی است که در کنار مکتبخانه که میروی، در کمبودها از سید صادق نیز استفاده میکنی و مطالب جدید یاد میگیری
. این قصه حدودا در چه سالی بود؟ اینها همه در حدود همان مقطع سال ۱۳۳۱ دور میزند. این مطلبی را که گفتم، خالههای دیگر من نیز نقل میکنند که اهتمام ایشان به دانستن و بیشتر دانستن، خیلی خیلی زیاد بود. در این کوچه آقای صدر، که منازل دیگر آیات بزرگ آقایان حجت، سید محمد تقی خوانساری و آسید عبدالله قزوینی (پدر بزرگ همین اقای ابوترابی) نیز بود، یک مکتبخانهای بود به نام کبیری. دختران این چهار مرجع به این مکتبخانه میرفتند. خود من نیز وقتی کوچک بودم، یک چند ماهی به این مکتبخانه رفتم. میخواهم بگویم که آقای صدر به آموزش بچهها و حتی دختران، اهتمام بسیار زیادی داشتند.
اگر از شما در باره مهمترین ویژگی آیتالله العظمی صدر سؤال کنند که میتواند مورد توجه جامعه امروز ما قرار گیرد، چه خواهید گفت؟ به نظر من بزرگترین ویژگی آقای صدر، خصوصاً با توجه به شرایط امروز، این بود که در همان وقتی که زعامت حوزه را در دست داشتند، به دنبال آقای بروجردی فرستادند تا ایشان بیاید و زعامت حوزه را در دست بگیرد. نه تنها این کار را کردند، بلکه جایگاه نماز و تدریس خود را نیز به آقای بروجردی دادند. نه تنها این کارها را کردند، بلکه خودشان رفتند و خانهنشین شدند. امروز کسانی که شرایط اخلاقی حوزه را میدانند، خوب میفهمند که این کار یعنی چه! یعنی یک گذشت واقعاً بینظیر.
واقعاً بینظیر. طوری شد که دائیجان مرحوم آقا رضا گاهی اوقات به آقاجون گله میکردند که: «آخر آقای بروجردی چرا پذیرفت؟ حالا آقا یک چنین تعارف و گذشتی کردند؛ اما آقای بروجردی چرا پذیرفت؟» آقاجون من میگفتند که: «من نمیخواستم بگویم که آقا احساس میکنند که روزهای عمرشان شمرده شده است. از طرفی آن موقع آقای بروجردی واقعاً ملایی بود.» بعد در تعریف این ملا بودن جمله عجیبی گفتند. گفتند: آقای بروجردی وقتی از نجف برگشت، بدون تردید اعلم بود. با وجود این وقتی به بروجرد آمدند، درب خانه را به روی خود میبندد و سی سال تمام در کتابخانه خود مشغول تحقیق و تتبع میشود. وگاه هر دو هفته یک بار صله رحم میکند. تازه وقتی حالا میآید قم، در وصف ایشان میگویند: ایشان آدم ملایی است! شما ببینید که استاندارد سواد، علم و فقاهت در آن زمان چه بود که تازه با این شرایط میگفتند ایشان آدم ملایی است... آقای دکتر من همینجا میخواهم سؤالی بکنم.
مرحوم آیتالله العظمی صدر در مشهد ساکن بود. مرحوم آیتالله العظمی حائری در یکی دو سال آخر عمرشان که فشارهای رضاخان بر دین، حوزه و روحانیت به اوج رسید، از آیتالله العظمی صدر دعوت کردند به قم بیایند و ایشان را در اداره امور حوزه یاری دهند. این دعوت در حالی انجام شد که هم در خود قم بزرگان دیگری چون آیات عظام حجت، خوانساری و فیض بودند، و هم در دیگر شهرهای ایران بزرگان دیگری چون آیتالله العظمی بروجردی. چه شد که آقای حائری با وجود این بزرگان، از آقای صدر دعوت کردند که به قم بیاید؟ آقای صدر چه خصوصیتی داشتند که مرحوم حاج شیخ به ایشان دل سپردند؟ به نظر من یکی از دلایل، جامعیت آیتالله صدر بود. ایشان علاوه بر مسأله فقاهت، در سایر علوم جامعیتی داشت که شاید در دیگران نبود. نکته مهم دیگر، نگرش روشن و مبتنی بر اعتدال ایشان بود به مسائل سیاسی و اجتماعی. نگرش ایشان، یک نگرش محافظهکارانه نبود؛ از همه مهمتر شاید توان مدیریتی ویژه ایشان بود که با مردم داری و مهرورزی به دیگران عجین شده بود.
چگونه بود؟ من قصهای را در جلد اول کتاب خاطراتم نقل کردهام. قصه این بود که مرحوم نواب صفوی و یارانش در قم به ایشان پناهنده میشوند. آنها به قم آمده بودند تا ابتدا نزد آیتالله بروجردی بروند؛ ولی چون آن مرحوم آنها را نپذیرفته بود؛ مصمم شدند آقای صدر را ببینند و بعد هم به دیدن آقای خوانساری و دیگر آقایان بروند. آقای خوانساری نیز از مراجعی بودند که مقداری در مسائل اجتماعی ورود داشتند و از انقلابیون حمایت میکردند. با این حال به نواب گفته شده بود که: ایشان ممکن است شما را نپذیرد. خالهام تعریف کردند که وقتی اینها به منزل آمدند، آقا در منزل نبودند. خبرشان کردیم و بلافاصله آمدند. میگفتند وقتی آقا وارد منزل شدند، حیاط پر بود و نواب داشت سخنرانی میکرد.
البته من در آن سن و سال هیچ نکتهای از سخنان نواب در ذهنم باقی نمانده و حتی آن موقع هم درست متوجه نشدم که ایشان چه میگوید.
یعنی نواب در منزل آیتالله العظمی صدر سخنرانی میکرد؟ بله. بعد از ظهری بود که آنها به منزل آقای صدر آمده بودند. من این قصه را در صفحه بیست و هفت جلد اول کتاب خاطراتم نقل کردهام. من منزل خودمان - جنب منزل آقا - بودم. یک مرتبه یک همهمه و ولولهای را در اطراف منزل آقای صدر شنیدم. زود به منزل آمدم و دیدم حیاط پر است از طلبههایی که عمامههای سیاه و سفید بر سر دارند. نواب هم ایستاده است و دارد با حرارت زیادی صحبت میکند. آقای صدر منزل نبودند. ایشان را خبردار میکنند و میآید. عکسی که ایشان در صحن در حال آمدن هستند را من در کتابم گذاشتهام. ایشان مینشینند و با نواب و یارانش صحبت میکنند. وقتی به آقای صدر گفته میشود که فدائیان اسلام میخواهند با آقای خوانساری هم دیدار کنند، اما به آنها گفته شده است که ایشان ممکن است آنها را نپذیرد، بلند میشوند و با عجله به سمت منزل آقای خوانساری میروند. خالهام میگفتند: آقا با آن قامت رشیدشان به قدری با شتاب رفتند که شانه و سرشان به چارچوب درب اتاق خورد. آقای صدر به منزل آقای خوانساری رفتند و به ایشان گفتند که: اگر اینها را نپذیرید، من خود همراه آنها خواهم آمد! اینها را باید بپذیرید و برایشان صحبت کنید. اینگونه شد که اینها در منزل آقای خوانساری با ایشان دیدار کردند و بعد هم رفتند.
یعنی حمایت آقای خوانساری از فدائیان اسلام، مسبوق به حمایت و پیگیری آقای صدر بوده است؟ حالا، اینکه آیا آقای خوانساری واقعاً قبلاً گفته بوده است نمیپذیرند، معلوم نیست و از این روایت بر نمیآید. اما به هر حال به آقای صدر اگفته شده بود که آقای خوانساری ممکن است اینان را نپذیرند. آقای صدر هم بدون اینکه چیزی بگویند، با شتاب به منزل آقای خوانساری رفتند، که نزدیک منزل ایشان بود و شاید پنجاه متر بیشتر فاصله نداشت و گفتند اگر آنها را نپذیرید، من همراه اینها به اینجا خواهم آمد. بنابراین، یکی از خصوصیات مهم آقای صدر که باعث شد مرحوم آقای حائری ایشان را بر دیگر بزرگان ترجیح دهند، ورود صحیح ایشان در مسائل اجتماعی و سیاسی و مدیریتی خاصه در امور حوزه بود. آقای صدر مسائل اجتماعی و سیاسی را خیلی خوب درک میکرد؛ گروهها و جمعیتها را میشناخت و راه و رسم تعامل با آنها را به خوبی بلد بود. این خصوصیت در دیگر مراجع آن زمان نبود. من آقای حجت را یادم هست. آقای خوانساری را تنها یک شبحی در ذهنم هست. همینقدر یادم هست که ایشان چند ماه قبل از آقای حجت فوت کرد. اساسا این سه نفر، یعنی آقایان خوانساری، حجت و صدر، به فاصله چند ماه از یکدیگر مرحوم شدند. اینکه پدر من از طرف آقای صدر به بیمارستان فیروزآبادی رفتند و از آقای بروجردی دعوت کردند که بعد از بهبودی به قم منتقل شوند، یکی دیگر از نشانههای این خصوصیت آقای صدر بود.
پس پدر شما از طرف آیتالله العظمی صدر، آیتالله العظمی بروجردی را به قم دعوت کردند؟ بله؛ پدر من از طرف آقای صدر به بیمارستان فیروزآبادی رفتند و آقای بروجردی را دعوت کردند. آیا آیتالله العظمی صدر در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودند؛ یعنی فشار علما و فضلای قم از قبیل آقای خمینی و دیگر بزرگان باعث شد تا آیتالله العظمی صدر از آیتالله العظمی بروجردی دعوت به عمل آورند؟ یا جمعبندی و تصمیم خود آیتالله العظمی صدر بود که آیتالله العظمی بروجردی را به قم آورند؟ ببینید! در آن زمان، هیچکدام از این آقایان، نه پدر من، نه دیگران و نه حتی آقای خمینی، هیچکدام در جایگاهی نبودند که از آقای صدر بخواهند چنین کاری بکند.
یعنی سن و جایگاه و حتی مقام حوزوی آنها چنین اقتضا نمیکرد. اینها طلاب فاضلی بودند که البته شأن و اعتبار خاص خودشان را داشتند. یعنی این ایده آیتالله العظمی صدر بود که از آیتالله العظمی بروجردی دعوت به عمل آوردند؟ دقیقاً. این ایده آقای صدر بود و بلکه اصرار ایشان، که آقای بروجردی به قم بیایند. و بعد هم ایشان جای نماز و تدریس خودشان را به آقای بروجردی دادند. اگر موافق هستید، کمی هم در باره علمیت آیتالله العظمی صدر صحبت کنیم. آقای سلطانی تعریف میکردند که از شاگردان آیتالله العظمی صدر بودند و ایشان را بر آیتالله العظمی حجت ترجیح میدادند. آیا پدر شما از علمیت و درسهای آیتالله العظمی سخن میگفتند؟ بله؛ میگفتند که آقای صدر درس خصوصی برای ایشان گذاشته بودند. یادم هست که همواره از شیوه تدریس ایشان تعریف میکردند. میگفتند آقای صدر وقتی بحثی را بیان میکرد، آنقدر به حواشی و موضوعات مرتبط با آن اشاره میکرد و ارجاع میداد، که عملا با یک سوژه کوچک چندین دریچه به چند جهت جدید برای شما باز میکرد تا کسانی که اهل تتبع هستند، بتوانند یک گستردگی در مسائل پیدا کنند.
یعنی تنها در طول نمیرفتند، عرض را هم میشکافتند. ایشان میگفتند بعد از یک مدتی قرار شد که این درس آقای صدر را تقریر کنم. گفتند چندین جلسه این کار را کردم و حاصل کار را به ایشان نشان دادم. خیلی هم خوششان آمد و قرار شد کار ادامه پیدا کند. تا اینکه یک واقعهای اتفاق افتاد که نخواستند نقل کنند. یعنی یک کس دیگری ورود پیدا کرد و گفت بهتر است او هم مطلب را ببیند. آقاجان گفتند: آقای صدر به من گفتند شما دیگر نمیخواهد مطالب را در جلسه مطرح کنی بلکه آنها را خصوصی به خود من بده. مثل اینکه آقا خود هم نمیخواستند که آن آقا به این کار ورود پیدا کند... بعد هم دیگر ادامه پیدا نکرد. چرا پدر شما با خانواده آیتالله العظمی صدر وصلت کردند؟ قاعدتا اولین سبب باید علاقه ایشان به خود آقای صدر بوده باشد؟ و علاقه آقای صدر به ایشان. آقاجان آنطور که خودشان تعریف کردند، وقتی به قم آمدند حدود چهارده یا شانزده سال سن داشتند.
تردید اینجا از من است. یکی از درسهایی که خیلی زود به آن جذب شدند، درس آقای صدر بود. با وجود اینکه سنشان خیلی کم بود، اما خیلی بهرهبرداری میکردند. آنجا بود که مورد توجه آقای صدر قرار گرفتند. چند سالی گذشت تا یک سفر مادر ایشان از بروجرد به قم آمدند و بعد از چند روز گفتند، آقای صدر دختران مناسبی دارند و رفتند خواستگاری کردند. آقای صدر هم با استقبال و آغوش باز پاسخ دادند، اما گفتند باید با صدیقه خانم در این باره صحبت کنم. خب؛ صدیقه خانم دختر بزرگ خانواده بود.
خواستگاری انجام میشود و موافقت نیز صورت میگیرد. آقاجان برای سفر به مکه میروند. سفر مکه ایشان حدود شش هفت ماه طول میکشد. در این مدت، چون سیستم ارتباطات مثل امروز نبود، از ایشان هیچ خبری نمیشود. در این فاصله، برای صدیقه خانم از اصفهان و از بنیاعمام یک خواستگار میآید. آقای صدر میگویند که صدیقه خانم خواستگار دارد و من او را به شخص دیگری قول دادهام. مدتی میگذرد و میبینند باز خبری نشد. خواستگار مجددا مراجعه میکند. میگوید خبری نشد و تنها به طور لفظی قرار اولیهای گذاشته شده که ظاهرا فعلیت نیافته است. خواستگار چند بار دیگر مراجعه میکند تا نهایتا آقای صدر زمانی را تعیین میکنند و میگویند تا فلان تاریخ صبر میکنیم. باز خبری نمیشود و بالأخره مقدمات خرید و برپایی مراسم عقد را خانواده داماد آغاز میکند. در همین اثنا بود که آقاجان باز میگردند. آقای صدر به هیچ وجه مسأله را به روی آقاجان نمیآورند و تنها به خانوادهشان میگویند که: من به آقای سلطانی قول دادهام و طاهره خانم را برای آقا سید مهدی عنوان کنید! حتی کمترین شکوه یا گلهای که کجا بودید و چرا خبری ندادید، مطرح نمیکنند. دائی ام- آقا علی - قصهای تعریف میکنند که از کرامات آقای صدر و شنیدنی است. ایشان میگفت: صدیقه خانم - مرحوم مادرم - خیلی ناراحت بود.
شاید یکی دو بار آقاجان را دیده بود و گویا مهری در دلش پیدا شده بود. یک روز صبح به منزل آمدم و دیدم صدیقه خانم خیلی ناراحت است. نزد آقا رفتم و گفتم چرا صدیقه اینقدر ناراحت است؟ آقا اول چیزی نگفتند. یک قدری در افکار خود فرو رفتند و بعد گفتند تا شب فرجی حاصل میشود. دایی جان میگفتند: بعد از ظهر که شد، آقا به من گفتند به ایستگاه راهآهن برو، قطار که آمد، ما یک مسافر داریم. من از سخن آقا تعجب کـردم. بـه راهآهـن که رفتـم، دیـدم قطار رسید و آقاجانت از قطار پیاده شد. من نمیدانم نام این شهود و این حالت را چه بگذارم.
در باره علمیت آیتالله العظمی صدر صحبت میکردیم که به بحث وصلت آقاجون شما با خاندان صدر پرداختیم. بله. یکی از غبطههای آقاجان این بود که درس خارج آقا تقریر نشد. همواره متذکر میشدند که نکتههای بکر در گفتهها و برداشتهای ایشان، خصوصا در رجال و بخصوص در اصول وجود داشت که بسیار حیف شد که ثبت و ضبط نشد. ایشان در اصول کتابی دارند به نام «خلاصه الفصول» که ظاهرا جناب حاجآقا باقر خسروشاهی در صدد تجدید چاپ آن هستند. این کتاب چکیده کتاب «الفصول» مرحوم آیتالله شیخ محمد حسین کمپانی اصفهانی است. میگویند کتابی بسیار سنگین و پر محتوا است، و ظاهراً نگاهی نیز به کتاب «قوانین الاصول» میرزای قمی دارد.
سؤال دیگری که من دارم در باره سادهزیستی و وضعیت اقتصادی مرحوم آیتالله العظمی صدر است. مرحوم آیتالله حاج آقا رضا صدر در توصیف سادهزیستی پدر آوردهاند که «اگر ضیق معیشت بر او تنگ نمیگرفت، به طوریکه میتوانست چند منشی در اختیار داشته باشد، تألیفات ابتکاری بسیاری که در فکر بکرش گذشته بود و به زبان میگفت، از او به ظهور میرسید». منظور ایشان چه است؟ یعنی سادهزیستی واقعاً تا این حد؟ بیش از اینهاست؛ خیلی بیش از اینها است! یعنی آن چیزی که من خودم در منزل آقای صدر دیدم، واقعا نمیدانم که کمتر از این چگونه ممکن بود. آقای صدر میبایست یک عائله ده دوازده نفری را سیر کند.
همیشه چند نفر هم بودندکه درست است که خدمه بودند، ولی در منزل پدر یزرگم واقعا از سلاطین بودند و پادشاهی میکردند. یعنی دستور میدادند. رفتار آقا و بیبی جوری بود که اینها نسبت به غیر آقا و بیبی فرمانده بودند. به افراد خانه و حتی دخترها امر و نهی میکردند: این کار را نکن؛ این کار را بکن! زندگی آقای صدر اینطور بود. من واقعاً نمیدانم چه مثالی برای شما بزنم؟ شما مثلاً میوه را در تابستان در نظر بگیرید؛ هندوانه، خوب یک میوه متداولی در تابستان است. یک هندوانه کوچک را در نظر بگیرید برای هشت نفر! این یعنی چقدر؟