غلامحسین ابراهیمی دینانی در کتاب «آینههای فیلسوف» که شامل گفتوگوهایی با وی درباره زندگینامه و آثارش است، خاطرات خود از امام موسی صدر را نیز بازگو میکند.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، استاد برجسته فلسفه و صاحب کتابهایی چون «قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی»، مجموعه سه جلدی «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، «شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردی»، «فلسفه و ساحت سخن»، «معمای زمان و حدوث جهان» و... در گفتوگوهای خود با دکتر عبدالله نصری خاطراتی را از امام موسی صدر روایت کرده است.
بخشی از این خاطرات را به نقل از کتاب «آینههای فیلسوف» با هم میخوانیم:
عبدالله نصری: در دوران طلبگی خود گویا با امام موسی صدر ارتباط داشتید! آیا خاطراتی از آن بزرگوار دارید؟دکتر ابراهیمی دینانی: در دوران طلبگی به مدت یک ماه و اندی نزد ایشان درس خواندم. اوایل ورودم در قم بود که ایشان «قوانین میرزای قمی در علم اصول» را تدریس میکرد و من در این درس شرکت کردم. بعداً به درس استاد دیگری رفتم. در آن موقع ایشان رابطه استادی داشت و من با ایشان در ارتباط بودم. البته ایشان به لبنان رفتند و گاه به ایران میآمدند. در سفرهایشان به ایران من به سراغشان میرفتم و از نزدیک ایشان را میدیدم.
باجناق ایشان شخصی به نام آقای خاقانی بود که با من هم دوست بود و من در منزل وی، از اظهارنظرهای آقای صدر در مورد جهان عرب استفاده میکردم.
در سال 1356 ـ یکسال قبل از انقلاب اسلامی ـ به مدت یکماه در قاهره بودم. آن موقع یک کنفرانس اسلامی در الازهر تشکیل شده بود که از نقاط مختلف جهان اسلام شخصیتهایی را دعوت کرده بودند. رییس الازهر در آن موقع شیخ عبدالحلیم محمود بود. یک روز من رفتم تا ببینم که در آن کنفرانس چه میگذرد؟ در آنجا آقای صدر را دیدم و با ایشان رفتیم گوشهای نشستیم و به صحبت با یکدیگر پرداختیم. ایشان از اوضاع و احوال ایران از من سوالاتی را پرسید. کنفرانس شروع شده بود و مرتب شیخ الازهر آقای صدر را با احترام دعوت میکرد. در آن موقع ایشان خیلی شکسته شده بود. از ایشان پرسیدم چرا شما تا این حد شکسته شدهاید؟ گفت: من درحالی به سر میبرم که شمشیری آویخته از سقف ممکن است هر لحظه بر من فرود آید و مرا به هلاکت برساند.
یک مقداری از اوضاع و احوال اجتماعی عالم بحث شد. به من گفت که میخواهد به دیدار انورسادات برود و ازمن خواست که همراه او بروم و من گفتم حوصله دیدار وی را ندارم؛ و این آخرین دیدار ما با ایشان بود. از قاهره به لندن رفتم و بعدا شنیدم که ایشان ناپدید شدهاند. پس از حادثه ناپدید شدن ایشان متوجه آن مطلب شدم که میگفت هر لحظه در خطر هستم.