کاش اقلا اسم «غدیر خم» را بگذاریم «غدیر غم». تا آن آقای غدیر بداند اگر کاری نمی کنیم؛ دست کم، از این یلگی و تنبلی و بی رگی خجلیم. خوشحال نیستیم.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، علی جعفرآبادی در یادداشتی که در وبلاگ خبرگزاری خبرآنلاین منتشر شده چنین نوشته است:
شاید حال شهریار وقتی سرود: «نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت»، حال حیرانی و انگشت به دهانی الان من بوده است. آری، نه بشر توانمش گفت؛ و مگر در کدام بند و بیانیه بشری، می توان این گونه حقوق بشر را وصف کرد که: «...فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ، إِمَّا أَخٌ لَكَ فِي الدِّينِ وَ إِمَّا نَظِيرٌ لَكَ فِي الْخَلْقِ...»، مردم دو دسته اند يا برادر دينى تواند، يا انسانهايى مانند تو؛ پس در بین آنها چنان رفتار کن که دوست داری خدا برای تو آنچنان باشد...
اما حیرت من فقط از جامعیت آن فراز نیست. حیرتی آمیخته با شرم است. شرم از حاضر شدن در غدیر. شرم از لحظه ای که دستان علی به سوی من دراز می شود و من باید با او بیعت کنم؛ حال آنکه در حق هر دو صنف از خلق جفا را روا دانسته ام؛ با سکوتم، با لبخندم، با بی اعتنایی ها و سهل انگاری ها. با استوری هایی که نهایتا 24 ساعت دوام دارند و تمام می شوند.
غدیر می آید و من نمی دانم با کدام رو باید بتوانم از بام تا شام این روز، دیده بوسی کنم و بگویم: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ». کجاست انسان هوشمند و متوجهی که در میانه دیده بوسی مچ من را بگیرد و بنشاند پای صفحه شیشه ای تلویزیون و نشانم دهد میانمار را و یمن را و عراق و سوریه و فلسطین و افغانستان و بحرین را و تو بگو ایستگاه متروی فلان کشور اروپایی را و بگوید: حالا اگر مردی بیا دیده بوسی کنیم و خدا را بر ولایت علی شاکر باشیم. و مگر ملت متمسک به ولایت علی می تواند، به تعبیر رهبری، هم «اَشِّدآءُ عَلَی الکُفّار» را از یاد ببرد، و هم «رُحَمآءُ بَینَهُم» را؟ و مگر تجدید بیعت با علی به حرف و لباس نو و بوسیدن یکدیگر است فقط؟
می فهمم که در ایام عید، نباید تلخ بود؛ اما به قول سید موسی صدر: «دوست داشتم دربارۀ عید با شما صحبت کنم، اما سرگردان ماندم که از کدامین عید سخن بگویم؟ از عید مرهم و درمان یا از عید زخم و جراحت؟ از عید امید و آرزو یا از عید ناامیدی و افسردگی؟ از عیدی که فرصت حماسه آفرینی بود ولی اکنون به سرودن حماسه محدود شده است...» و به قول هم او، در جای دیگر: «...عید ساکت است پس دربارۀ آن سخن بگوییم!... عید به خاطر مردم در عزا و ماتم است و مردم به خاطر او شادمان و خوشحالاند. آنان از آمدن عید خوشحالاند و خانهها و خیابانها را آذین میبندند و شادباش میگویند؛ ولی... ولی عید برای آنان اندوهگین است و در تنهایی و در رنج و درد به سر میبرد و جوهر و روح خود را از دست داده است.» و نیز: «...امتی که نمی داند چگونه نیروها و توانایی هایش را به کار گیرد، نمی تواند به موجودیت خود ادامه دهد، زیرا یکی از اصول اولیه در این عالم بیرون راندن بیگانه است و ملتی که نمی داند چگونه برای خود فرصت سازی کند یا اجازه می دهد فرصت هایش تباه شوند، نباید دیگرانی را سرزنش کند که برای او فرصت مرگ را رقم می زنند... .»
و عجب عبارتی به کار برده است: «فرصت مرگ». آری مرگ برای وجدان بیداری که روز به روزش شرمندگی مضاعف است، می شود «فرصت»؛ که امیرمومنان در آن ماجرای معروف فرمود: به راستي مردن به از اين ماندن. «وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَ الْأُخْرَى الْمُعَاهَدَةِ فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلْبَهَا وَ قَلَائِدَهَا وَ رِعَاثَهَا مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلَّا بِالِاسْتِرْجَاعِ وَ الِاسْتِرْحَامِ ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ مَا نَالَ رَجُلًا مِنْهُمْ كَلْمٌ وَ لَا أُرِيقَ لَهُ دَمٌ فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِمَاعُ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ...»؛ «...به من خبر رسيده كه بعضي از لشكريان دشمن بر زنان مسلمان و ديگر زناني كه در پناه دولت اسلامند، هجوم برده و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشواره آنان را به يغما بردهاند، و هيچ مردي ياور و مدافع آنها نبوده جز ناله و التماس آنان به دشمن. آنگاه غارتگران باد به غبغب افكنده و بيآنكه كشته و مجروحي بر جاي گذارند، باز گشتهاند. فرياد از اين سستي به راستي مردن به از اين ماندن. اي شگفتا و شگفتا به خدا سوگند، همدستي و همداستاني لشكر معاويه بر باطلشان، و جدايي و ناهماهنگي شمايان از حقّتان، دل را ميميرانَد و لشكر اندوه را بر آدمي چيره ميسازد.»
آدم های میانمار مهم نیستند. اصلا مگر میانمار کجای نقشه است؟ نه چشم زاغ دارند که کسی برایشان شمعی روشن کند و نه نفتی دارند که کسی نفعی ببرد؛ و من مانده ام این انسان های بدون نفت و نفع، چرا اینقدر خوب می سوزند؟ آدم های میانمار آنقدر کم اهمیت اند که حتی تیتر مهیب «نسل کشی» هم نمی تواند سنگی در برکه آرام وجود ما بیندازد و تلاطمی ایجاد کند.
آنقدر کم اهمیت اند که حتی خبر سفر بانوی اول ترکیه به میان آوارگان هم نتوانسته ما را کنجکاو کند و در فضای رقابت و منفعت طلبی با همسایه غربی، اقدام مشابهی به عمل آوریم.
آخر چرا در کش و قوس و هروله بین دیپلماسی بازی و انقلابی گری، جای هر دو خالیست؟ کجاست روشنفکر و بازیگر و سفیر صلح ما؟ کجاست روحانی و منبری و دانشگاهی ما تا قلمی فرساید یا قدمی بردارد؟
این فجایع می گذرد و تمام می شود؛ مثل بوسنی و افغانستان و صبرا و شتیلا و رواندا و هیروشیما. غافل از اینکه ما هم با همین ها تمام می شویم. می میریم. من نگران انسانیتی هستم که در وجود ما، مثل آخرین تلاش های یک شمع برای زنده ماندن، سو سو می زند و دود می شود و چیزی از آن برای نسل های بعد نمی ماند.
کاش اقلا اسم «غدیر خم» را بگذاریم «غدیر غم».
تا آن آقای غدیر بداند اگر کاری نمی کنیم؛ دست کم، از این یلگی و تنبلی و بی رگی خجلیم. خوشحال نیستیم.