میگوییم شادترین روز زندگانیات؟ میگوید: روزی که چهره به چهره با امام موسی صدر مواجه شدم و میگوییم اگر به فرض محال هم اکنون از در خانه وارد شود؟ میگوید: قطعا سجده شکر به جای خواهم آورد و دست و رویش را خواهم بوسید.
رضا بردستانی: سید موسی صدر معروف به امام موسی صدر روز ۱۴ خرداد سال ۱۳۰۷ هجری شمسی در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. پدر ایشان مرحوم آیت الله سید صدرالدین صدر، جانشین مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم و از مراجع بزرگ زمان خود بود.
جد پدری ایشان مرحوم آیت الله سید اسماعیل صدر، جانشین مرحوم آیت الله میرزا حسن شیرازی و مرجع مطلق زمان خود و جد مادری ایشان مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی، جانشین مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و رهبر قیام مردم مشهد بر علیه رضا خان بود.
امام موسی صدر از زمستان سال ۱۳۳۸ و همزمان با آغاز فعالیتهای گسترده دینی و فرهنگی خود در مناطق شیعه نشین لبنان، مطالعات عمیقی را به منظور ریشه یابی عوامل عقب ماندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شیعیان لبنان به اجرا گذارد.
حاصل این مطالعات، برنامههای کوتاه مدت، میان مدت و درازمدتی بود که از اواسط سال ۱۳۳۹ و در راستای سیاست محرومیت زدایی، طراحی و اجرا گردید. امام موسی صدر در زمستان سال ۱۳۳۹ و پس از تجدید سازمان جمعیت خیریه «البر و الاحسان»، با تنظیم برنامهای ضربتی جهت تامین نیازهای مالی خانوادههای بیبضاعت، ناهنجاری تکدی را به کلی از سطح شهر صور و اطراف آن برانداخت. وی در فاصله سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۸ و در چارچوب برنامهای میان مدت، با طی سالانه صد هزار کیلومتر در میان شهرها و روستاهای سراسر لبنان، دهها جمعیت خیریه و مؤسسات فرهنگی و آموزش حرفهای را راه اندازی نمود.
امام موسی صدر در ۳ شهریور سال ۱۳۵۷ و در آخرین مرحله از سفر دورهای خود به کشورهای عربی، بنا بر دعوت رسمی معمر قذافی وارد لیبی و در روز ۹ شهریور ربوده گردید. دستگاههای قضایی دولتهای لبنان و ایتالیا، و همچنین تحقیقات انجام شده از سوی واتیکان، ادعای رژیم لیبی مبنی بر خروج امام از آن کشور و ورود ایشان به رم را رسما تکذیب نمود.
مجموعه اطلاعات آشکار و پنهانی که طی دو دهه پیش به دست آمدند، تماما دال بر آن هستند که امام موسی صدر هرگز خاک لیبی را ترک نگفته است. در این میان قرائن متعددی حکایت از آن دارند که امام موسی صدر همچنان در قید حیات بوده و چون برخی دیگر از علمای اسلامی، شرایط زندان حبس ابد را میگذراند.
آخرین خبری که در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۰ توسط سایت «جبهه نجات ملی لیبی» روی شبکه جهانی اینترنت منعکس گردید، مدعی آن است که امام موسی صدر در اواخر سال ۱۳۷۶ توسط برخی زندانیان زندان ابوسلیم شهر طرابلس مشاهده گردید و اندکی پیش از ماه رمضان گذشته به مکانی دیگر انتقال یافته است.
طی روزهای ابتدایی اسفند ۱۳۹۳ و به بهانه تهیه گزارشی پیرامون انتخاب روستای ابراهیم آباد رستاق به عنوان یکی از ده روستای دوستدار کتاب، گذر و نظری داشتهایم به این روستا اما شنیدن نام امام موسی صدر و پیرمردی که ایشان را از نزدیک ملاقات کرده است همه هوش و حواسمان را معطوف به خود داشت و بالاخره توانستیم در عصر یکی از روزهای پایانی سال ۱۳۹۳ با این مرد مهربان، صمیمی، دنیا دیده و عاشق آبادی هم کلام شویم؛ آنچه در پی میآید حاصل دو ساعت گپ و گفتی است که نکتههایی شنیدنی و خواندنی دارد:
سرپرسودایی دارد. ساده پاسخ میدهد. هیچ سؤالی را بیپاسخ رها نمیکند. میگوییم سواد داری؟ میگوید: چیزیکی! و وقتی میگوییم برایمان بنویس با خطی خوش و «شکسته» مینویسد: «حاجی اسدالله حقیر ابراهیم آبادی/سیزده اسفند نود و سه». از او میپرسیم در این آبادی معرف به چه عنوانی هستید میگوید: «حاجی اسدالله پسر حاجی علی اکبر» و وقتی میگوییم اگر پرسیدند کدام اسدالله؟ کدام حاج علی اکبر؟ میگوید بگویید پسر کدخدا!
حاج اسدالله حقیر ابراهیم آبادی ـ روی ابراهیم آبادی در گفتار و نوشتار تأکید داردـ متولد ۱۳۰۵ یعنی ۸۹ ساله فرزند حاج علی اکبر حقیرـ کدخدای ابراهیم آبادـ دارای ۲ فرزند پسر، سه دختر و ۱۷ نواده. یکسال قبل همسرش را بعد از ۶۶ سال زندگی مشترک از دست داده است و خود پس از دچار شدن به گرفتگی عروق پا ویلچیر نشین شده اما فرزندان و نوادگان، او را تنها نگذاشته؛ همه نوع مهربانی را در حق او تمام کردهاند.
آشنایی با عارف عالیقدر مرحوم حاج آقا سید جواد حیدری (ره) ـ فرزند حاج سید ابوالقاسم که همگی از اعاظم و نیکان بلاد دارالعباده زبانزد خاص و عام بودهاند ـ باعث میشود تا در عنفوان جوانی به یکی از زیباترین خاطرات تمام طول عمر خویش دست یابد. دلیل این نزدیکی و آشنایی «میبدی» بودن آن عارف جلیل القدر و ازدواج با خانوادهای از سکنه روستای شمسی ـ روستایی چسبیده به ابراهیم آباد رستاق ـ است و این آشنایی کم کم به دوستی و مودتی عمیق و ریشه دار مبدل میشود.
میگوید کامیون دار بوده است و دارای گواهینامه بین المللی، او حتی به بهانه خریدن کامیون تا هامبورگ آلمان نیز میرود اما وقتی قیمتها را بررسی میکند و تنها اختلاف «۲۰ هزار تومانی» ایران و آلمان را متوجه میشود منصرف میشود و ترجیح میدهد کامیونش را در ایران تهیه کند، او روزگاری سه کامیون داشته است و از متمولین آبادی محسوب میشده است. همین تمول باعث میشود برای رهایی روستا از مهاجرت و نجات مردمان روستا از غربت و شهرنشینی ناخواسته، نخستین چاه آبادی را با هزینه شخصی حفر کند و شاید این چاه و این اندیشه سبز، حلقه اتصال مردمان آبادی و روستا میشودو وجه ممیزه این روستا با صدها روستایی که مدتها است خالی از سکنه شده است.
با عبارت «دور دنیا را گشتهام» سخنانش را درز میگیرد و به دور دستها مینگرد. با دقت در سال تولد امام موسی صدر، مرحوم آقا سید جواد حیدری و این پیرمرد دوست داشتنی یعنی حاج اسدالله حقیر ابراهیم آبادی در مییابیم، سه انسانی که در سه جای مختلف، با سه سرنوشت و سه تفکر و سه زندگی متفاوت اما تقریبا نزدیک به یکدیگر متولد شدهاند با قلم سرنوشت و برای تحویل یک نامه و مقادیری پول نقد، نقطه مشترک مییابد و در یک صفحه بر یک دفتر حک و ثبت میشوند.
حاج اسدالله جریان آشنایی خود با مرحوم آقا سید جواد حیدری را با یک جمله ساده تعریف میکند: «من و آقا سید جواد تقریبا همسن و سال بودیم، آنها زیاد به این آبادی و خانه ما میآمدند، هم ایشان هم حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانی ـ از رهروان حق و نیکان شرع ـ، آنها همه چیز میخوردند الا نان! آن دو، نان همیشه با خود همراه داشتند.
نپرسیدیم اما رازی نهفته در این عدم تناول نان بوده است شاید! خانهای که در جوار منزل حاج اسدالله این روزها به مکانی فرهنگی، مذهبی و علمی مبدل شده است بخشی از خانه پدری حاج اسدالله یعنی منزل کدخدای آبادی بوده است که آقا سید جواد حیدری این منزل را به همین منظور خریداری کرده و در اختیار مردمان آبادی قرار میدهد؛ کتابخانه، کانونهای فرهنگی مختلف، نشستهای دینی و جلسات آیینی –مذهبی پای ثابت تجمعات این خانه با برکت است.
حاج اسدالله ادامه میدهد: «مسیر زندگی او راـ آقا سید جواد (ره) - عالمی خوشنام و من را راننده پایه یک و رهرو کوه و بیابان کرد اما این باعث نشد هیچگاه از احوال هم بیخبر باشیم.» حاج اسدالله میگوید در همه سفرها شرط انجام، طلب خیر بود آغشته به نفس گرم آقا سید جواد و همین دست مراجعات باعث شد بزرگترین رویداد زندگی برای من رقم بخورد. حاج اسدالله این را هم اضافه میکند که پرداخت وجوهات شرعی دیگر بهانه تازه شدن دیدارهایی بوده است که تا اواخر عمر آن عالم جلیل القدر ادامه داشته است.
حاج اسدالله عازم سفر سوریه است و برای این سفر به آقا سید جواد حیدری (ره) مراجعه میکند، مراجعهای که تقریبا به عادتی زیبا مبدل شده، شنیدن نام سوریه باعث میشود تا آقای حیدری درخواستی را مطرح کند که زمینه همه این حرفهایی که خواندهاید و در ادامه نیز خواهید خواند.
حاج اسدالله میگوید: «در محضر آقا سید جواد حیدری که روانش شاد باد برای استخاره و تسویه وجوهات شرعی نشسته بودم که دستخطی را آوردند و از من خواستند تا به همراه ۲۵ هزار تومان پول نقد برسان به دست امام موسی صدر و امام جماعت زینبیه ـ امام جماعتی که نامش را به خاطر نداشت فقط میگفت از اهالی شیراز بودهاند گویاـ بنده دستخط را پذیرفتم و چون پول زیادی به همراه داشتم وجه را نپذیرفتم و قرار بر این گذاشتم وقتی از سفر سوریه مراجعت نمودم آن وجه را پس از تقدیم دستخط مبارک حضرت امام موسی صدر از ایشان دریافت نمایم.» تأکید آقا سید جواد حیدری که این وجه را به شخص امام موسی صدر تحویل دهید و نه هیچ فرد دیگری! مسیر داستان را تغییر میدهد.
حاج اسدالله که مردی دنیادیده است و کشورهایی چون ترکیه، شرق اروپا، آلمان، اردن، عربستان، سوریه، لبنان، عراق، هند، پاکستان و شاید چند کشور دیگر را به چشم جان سیاحت کرده است؛ این سودا به سرش میزند که لبنان را نیز ببیند و در این سیاحت خاص، خدمتی هم به دوست و عالم دوست داشتنی دیار یزد تقدیم نماید. سفر سوریه به انجام میرسد و نوبت به رد امانت میشود.
حاج اسدالله میگوید همسفرانم با شنیدن نام امام موسی صدر تنها میپرسیدهاند: «ایشان را ببینی که چه بشود؟» و او مشتاق این زیارت است.
دلیلش را جویا میشویم؛ میگوید: «شش ماه قبل از این سفر مشرف به حج شده بودم در آنجا کاروان شیعیان ایرانی سر از پا نمیشناختهاند که به زیارت بقیع نائل شوند و این ممکن نبوده است، قوانین سخت عربستان ابدا چنین امکانی را ایجاد نمیکرده است اما حضور سیدی بلند بالا، جذاب، زیبا، مهربان و دارای ممیزههایی تمام ناشدنی این آرزو را برآورده میسازد.» حاج اسدالله میگوید که بارها نام امام موسی صدر را شنیده بوده است اما دیدن او کجا و شنیدن نام او!
آن روز به مدد وساطت امام موسی صدر زیارت بقیع بدون هیچ مشکلی ممکن و میسر میشود و نخستین بارقههای جذب و محبت در دل حاجی اسدالله روشن میشود و آن روز که آقا سیدجوادحیدری آن درخواست را با آقای حقیر در میان میگذارد شاید خبر نداشته است که این مرد خود سودا زده این دیدار یا در واقع دیداری مجدد است. سفر به انجام میرسد و نوبت به رد امانت میرسد. روستایی ساده دل اما مشتاق دیدار امام موسی صدر راهی کشور لبنان میشود. باقی داستان را از زبان یکی از معدود افرادی که موفق شدهاند امام موسی صدر را بیهیچ حجاب و مانعی زیارت کند میشنویم:
قبل از نقل قول باید متذکر شویم او میگوید لبنان اما هرجا میگوید لبنان منظور شهر بیروت است؛ «راهی لبنان شدیم، لبنان آن روزگار سه قسمت بود؛ یک قسمت لب دریای مدیترانه با آن شرایط خاص، بخشی دیگر در اختیار مسیحیها و بخش سوم در اختیار شیعیان. اقامتگاه امام موسی صدر خارج از لبنان (بیروت) بود، ساختمانی بلند مرتبه ـ شش یا هفت طبقه ـ که به شدت محافظت میشد. هر پنجاه متر سکوی نگهبانی تعبیه شده بود.
اقامتگاه در اختیار ۵۰۰ یا ۶۰۰ محافظ مسلح بود. با نگهبان ورودی اقامتگاه خواسته خود یعنی ملاقات با امام موسی صدر و تسلیم امانتی را در میان گذاشتیم. گفتند بدهید میرسانیم به دستشان و ما گفتیم فقط باید بدهیم دست خودشان و آن نگهبان گفت به قسمت مراجعات برو ثبت نام کن شاید یک هفته دیگر نوبتت شد و من که باید یک روزه باز میگشتم گفتم نمیتوانم... بگو و مگو ادامه دار شد و کار به شبه مشاجره کشید که جوانی شکیل، خوش پوش، زیبا، خوش اندام، بشاش، متبسم و فوق العاده مؤدب و مهربان خودشان را به من رسانید و پرسید چه میخواهی؟ و من همه آنچه را که به آن نگهبان گفته بودم بازگو کردم. گفت اندکی تأمل کن.
ساعت نزدیک ۹ صبح بود. با اندرونی اقامتگاه تماس گرفت و قرار ملاقات برای ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه تنظیم شد. ما را در اختیار چند نفر قرار داد. با ماشین به محلی نزدیک اقامتگاه بردند و همه گونه اسباب آرامش و آسایش ما را فراهم کردند جای خوش آب و هوایی بود تقریبا در دامنه کوهی بلند. به ساعت ملاقات هر چه نزدیکتر میشدیم شور و ذوق بیشتری پیدا میکردیم.»
از او میپرسیم آن جوان زیبای مؤدب، خوش رفتار و خوش لباس که بود و او با لحنی ساده میگوید: «پسر خواهرش!» و ما متعجبانه میگوییم منظورتان «سید صادق طباطبایی» است؟ و او میگوید آری آقای طباطبایی. و ما میگوییم آیا میدانید ایشان به رحمت حق رفتهاند؟ جا میخورد، چشمانش سرخ و نمناک میشود سکوت میکند و با آهی سرد میگوید: «حیف شد خدا رحمتش کند!»
رأس ساعت مقرر دیدار آغاز میشود. حاجی اسدالله نامه به دست نزد امام موسی صدر میرود: «جوانی بود ستبر، چهارشانه، جذاب. باور کنید اگر اراده میکرد هر شاهی را از تخت پایین میکشید، خیلی جذبه داشت. نشستیم پول و نامه را گرفت و پشت نامه رسید وجه نقد را مرقوم کرد.
صحبتها گل انداخته بود از احوالات آقا سید جواد حیدری، شهید صدوقی و مرحوم حاج سید علی محمد وزیری پرسیدند و به شوخی پرسیدند اینها (یعنی شهید صدوقی و آقا سید جواد حیدری و وزیر) جوان ماندهاند یا پیر شدهاند و لبخندی زد. امام موسی صدر از احوال مردمان دارالعباده نیز سؤال میکند. از جریانات میپرسد و تأکید میکند از اقامتگاه که خارج شدید خیلی با مردمان غریبه تماس نگیرید برایتان دردسر خواهد شد سعی کنید خیلی زود به سوریه باز گردید.» حاج اسدالله میگوید یک ساعت و نیم او حرف زد و من محو تماشای امام موسی صدر بودم. وقتی حرفهای امام موسی صدر تمام میشود به خود جرأت میدهم و میگویم: «آقا! درخواستی شخصی هم داریم. واسطه شوید تذکره (جواز ورود به عراق و زیارت عتبات) کربلا به من و همراهان من بدهند!»
حاجی اسدالله ادامه میدهد: «امام موسی صدر در حالی که لبخند به لب داشت و با دست روی دست میزد سر در گوش ما آورد و گفت جایی اگر بگویی ما پارتی شما شدهایم برایتان گران تمام میشود شما میتوانید خیلی راحت و با پرداخت تقریبا۴۰۰تومان ـ راحتتر از وساطت من ـ آن تذکره را دریافت کنید و ادامه داد این بار اما با لحنی جدی! اگر ما سفارشتان کنیم دستگیر شدنتان حتمی است.» سکوت میکند. به دور دستها مینگرد و انگار نمیخواهد دیگر حرف بزند.
سوالی دیگر: از بین یزدیها بیشتر احوال چه کسانی را میپرسید و حاجی اسدالله میگوید چندین بار از احوال شهید صدوقی پرسید. باز سکوت میکند و ما نمیخواهیم حرفی ناگفته باقی بماند.
باز میپرسیم حاج اسدالله! باور میکنی امام موسی صدر به شهادت رسیده باشد؟ محکم میگوید هرگز! هرگز! هرگز! او میگوید: «امام موسی صدر زنده است شما هم اگر او را زیارت کرده بودید هرگز شهادتش را باور نمیکردید نه من هیچ کس شهادت امام موسی صدر را باور نخواهد کرد. او انسانی عجیب، پرقدرت و بسیار با جذبه بود به شهادت رسانیدن چنین فردی به این سادگیها نیست»، حاجی اسدالله میگوید: ما میدانستیم که قرار است به لیبی برود و تقریبا بعد از یک ماه از آن ملاقات رؤیایی شنیدیم که ایشان دزدیده شدهاند و طی همه این سالها گوش به زنگ پیدا شدنشان هستم.
میخواهیم حال و هوای او را عوض کنیم میپرسیم وقتی بازگشتید مأموران شاه مزاحمتان نشدند؟ میگوید خیلیها نفهمیدند و چندتایی هم که از قضیه باخبر شدند به لحنی ساده انگارانه میگفتند شما برای چه به دیدار امام موسی صدر رفتهای! او ادامه میدهد: «۸۹ سال عمر از خداوند گرفتهام هنوز آدمی مثل که نه حتی با شخصیتی نزدیک به امام موسی صدر ندیدهام و بعید است که چنین فردی اساسا وجود داشته باشد!» او با تأکیدی مملو از شادی و اعتقاد میگوید: «نور از چهرهاش میبارید، مثل قرص ماه بود!».
ادامه سوالاتمان را جمع میکنیم. او را گره میزنیم به خاطراتش. میپرسیم بزرگترین آرزویت؟ میگوید دیدار دوباره امام موسی صدر!
میگوییم شادترین روز زندگانیات؟ میگوید: روزی که چهره به چهره با امام موسی صدر مواجه شدم و میگوییم اگر به فرض محال هم اکنون از در خانه وارد شود؟ میگوید: قطعا سجده شکر به جای خواهم آورد و دست و رویش را خواهم بوسید. میگوییم حاج آقا حرفی دیگر... سکوت میکندحرفهای بسیاری زده شد و شاید حرفهای بسیاری نیز زده نشد.