دکتر سید صادق طباطبایی در اواسط سال ۱۳۸۱ در گفت وگویی با روزنامه جام جم، خاطرات خود را دوران انقلاب، نهضت آزادی، دولت موقت، برگزاری همه پرسی و مسائلی مانند آن به تفصیل بیان کرد.
دکتر سید صادق طباطبایی که شنبه گذشته در سن 71 سالگی بدرود حیات گفت، اواسط سال 1381 در گفت وگویی با روزنامه جام جم، خاطرات خود را دوران انقلاب، نهضت آزادی، دولت موقت، برگزاری همه پرسی و مسائلی مانند آن به تفصیل بیان کرد. او که در اولین ماههای پس از پیروزی انقلاب، در اوج شهرت بود، خاطرات فراوانی از آن دوران و سالهای پیش از انقلاب داشت و مسئولیتهایی همچون سخنگوی دولت موقت، معاون وزیر کشور و نامزد اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری (به عنوان رقیب ابوالحسن بنی صدر) بر کوله بار خاطرات او افزوده بود. خبرنگار جام جم در مقدمه این مصاحبه نوشته است:« قرار ما با او 10شب بود. گفتگو با او روالی نه چندان مشابه با گفتگوهای دیگر پیدا کرد و تا 4بامداد به طول انجامید.» متن کامل این مصاحبه را که در روزهای 6، 7 و 12 مهر 1381 در روزنامه جام جم به چاپ رسیده است، اکنون پیش رو دارید:
اگر موافق باشید صحبت را به سالهای پیش از انقلاب اسلامی ببریم ؛ یعنی زمانی که شما عضو انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور بودید و در انجمن اسلامی گرایش هایی به نهضت آزادی داشتید؟
من در سال 1340به آلمان رفتم و بیشتر در چارچوب انجمن های اسلامی فعالیت داشتم . از سال 1344و 1345 فعالیت های اسلامی را در اروپا در قالب انجمن اسلامی شروع کردم. در آن زمان عمده فعالیت های دانشجویی در سازمان های جسته و گریخته ای که توسط حزب توده اداره می شد متمرکز بود. از سال 1340به بعد رفته رفته نقش جبهه ملی پررنگ تر شد و مآلا به صورت کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درآمد.
مشکل حزب توده این بود که از یک طرف نمی توانست موضع اتحاد جماهیر شوروی را که در برابر رژیم پهلوی خنثی و بعضا جانبدارانه بود تحمل کند و از طرف دیگر سران و اعضائ این حزب به اتحاد جماهیر شوروی و اقمار آن در اروپای شرقی پناهنده بودند. این حالت متناقض باعث شد روزبه روز موضعشان نزد دانشجویان ضعیف تر شود. همچنین قیام مردمی خرداد 42را شوروی «شورش کور» نامیده بود و همین موضع هم باعث تضعیف بیشتر توده ای ها می شد. اما از سال 1344 (1964) و 1345 چین انقلابی وارد عرصه بین الملل شد.
انقلاب فرهنگی در چین به ثمر رسیده بود و در کشورهای امریکای لاتین هم جنبش های مارکسیستی انقلابی با عدول از مشی روزیونیستی شوروی فعالیت جدی و مسلحانه داشتند. طبیعی است که این امر برای جوانان 20-22ساله پرشور، تعیین کننده بود. به همین دلیل جریانی در درون کنفدراسیون شکل گرفت که با جداشدن 3تن از رهبران حزب توده (قاسمی ، فروتن، سقایی ) از سازمان مرکزی حزب توده نمود پیدا کرد. این 3نفر از آلمان شرقی به ایتالیا رفتند و سازمانی تاسیس کردند به نام سازمان توده انقلابی که ادعای مشی مسلحانه و آزادی بخش و انقلابی داشت و به همین دلیل توانستند هم میدان فعالیت را برای جبهه ملی دچار مشکل کنند و هم برای حزب توده.
کنفدراسیون با این که اعلام می کرد سازمانی غیرایدئولوژیک است و از ایدئولوژی خاصی تبعیت نمی کند؛ اما عناصر و گردانندگان آن مارکسیست و مائوئیست بودند. طبیعتا عناصر مذهبی مثل ماها که در کنفدراسیون فعالیت داشتیم ناچار به سکوت بودیم ؛ ولی پیوسته احساس می کردیم که اندیشه و ایدئولوژی مارکسیسم بر سازمان غلبه دارد.
یعنی همه اعضای مذهبی کنفدراسیون در موضع انفعال و سکوت بودند؟
برای این که حال و هوای نگرش به مذهب را در آن مقطع متوجه بشوید نمونه ای را ذکر می کنم . از طرف فدراسیون آلمان و در تدارک مراسم نوروز سال 1345قرار شد که جشن بزرگی در سطح شهر دانشگاهی آخن (آلمان) برگزار کنیم و از چهره ها و شخصیت های برجسته علمی ، سیاسی و خبری دعوت کنیم.
در این جلسات معمولا خارجی ها که می آمدند ما سعی می کردیم که شرایط و اوضاع ایران را افشا کنیم . از طرف سازمان ، من به عنوان مسوول تدارکات و سرپرست برگزاری جشنها انتخاب شدم با همکاری یک نفر از اعضای کنفدراسیون ، که جوانی بود به نام اردشیر دیانتی که عنصری خوش طینت و خنثی بود. ما با هم خوب تفاهم داشتیم و با هم برای مراسم نوروز همکاری سازنده ای می کردیم . به ذهنم رسید که بسیار جالب خواهد بود اگر بتوانیم همپای سنت ایرانی ، مقداری نقل و سکه های مبارکباد تهیه کنیم و همراه با جزوه ای راجع به اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران به میهمانان عرضه کنیم . این پیشنهاد را در جلسه تدارکات پذیرفتند و قرار شد اردشیر با بستگانش در ایران تماس بگیرد و اینها را برایش بفرستند، وقتی که نقلها و سکه ها آمد، چند نفر را مسوول کردیم و آنها را در 2هزار پاکت پلاستیکی به طرز زیبایی بسته بندی کردند و در هر پاکت مقداری نقل و یک سکه مبارکباد ریختند.
تقریبا روی یک سوم سکه ها عبارت یا صاحب الزمان ادرکنی حک شده بود. من توجه به این مساله نداشتم . اگر هم توجه می داشتم شاید چیزی خاص به ذهنم نمی رسید. بالاخره جشن بسیار باشکوه و خوب برگزار شد. اما بعد از جشن ، به هنگام ارائه گزارش به مجمع عمومی سازمان بعضی از اعضا اعتراض کردند و گفتند طباطبایی خلاف مشی کنفدراسیون ، قصد مذهبی کردن جشن را داشته و باید از سازمان عذرخواهی بکند. من شستم خبردار شد که کنفدراسیون دیگر یک تشکیلات غیرمذهبی نیست بلکه ضدمذهبی است. همانجا اعتراض کردم و گفتم شما از طرف مردمی و برای ملتی مبارزه می کنید که 98تا 99درصدشان مسلمانند. وقتی اینجا با یک سکه این گونه برخورد می کنید، با چه زبانی می خواهید با مردمتان صحبت بکنید. این نمونه ای بود از برخورد کنفدراسیون با فرهنگ ملی و اسلامی ایران.
از طرف دیگر، در کنفدراسیون اختلافاتی بر سر شیوه مبارزه وجود داشت . عده ای به روش هوشی مینه و چه گوارا اعتقاد داشتند، بعضی ها طرفدار سلوک مائوتسه تونگ در چین بودند و گروهی هم مدافع مرام مسلحانه غیرمنظم کشورهای آمریکای لاتین.
در چنین شرایطی که کنفدراسیون داشت ، اعضای مسلمان نگاه دیگری پیدا کردند. ما می دیدیم که مرجع تقلید وقت (امام خمینی ) مبارزه با رژیم را واجب عینی می دانند و در کنفدراسیون نمی شود به این وظیفه عمل کرد. چون کنفدراسیون جای وقت تلف کردن شده بود.
به همین دلیل ، رفته رفته فکر تشکیل جلسات اسلامی در ذهن ما تقویت شد و بالاخره در شهر آخن ، انجمن اسلامی دانشجویان را تاسیس کردیم البته در همین زمانها چند انجمن اسلامی دیگر هم در چند شهر دیگر آلمان و اتریش تشکیل شده بود که ما از آنها بی اطلاع بودیم.
این را هم اضافه بکنم که سازمان دیگری هم در اروپا وجود داشت به نام اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا که یک سازمان بین المللی بود و دانشجویان مسلمان از کشورهای مختلف اسلامی ، عربی آفریقایی عضو این سازمان بودند (نام این سازمان: UnitedMuslimStudentsOrganisation با مخفف UMSO بود).
این سازمان گرچه اکثر افرادش از اخوان المسلمین بودند ولی در عمل بشدت غیرسیاسی بود و فقط مراسم عبادی و مذهبی انجام می داد. در اکثر شهرهای آلمان و دیگر کشورهای اروپایی هم شعبه داشت ، از جمله در شهر آخن که من هم عضو آنها بودم.
در کنار این دو انجمن ، یک سازمان صنفی و غیرسیاسی هم در دانشگاه آخن به نام «آستا» وجود داشت که در واقع از طرف کل دانشگاه مسوول رسیدگی به نیازهای صنفی دانشجویان بود. در سال های 1344 - 1345 (1965-66) من از طرف شورای عالی دانشجویان دانشگاه آخن به عنوان مسوول روابط بین الملل آستا انتخاب شدم.
در سال 1345 یک ایرانی به نام مصطفی حقیقی در جلسه کنگره سالانه این سازمان بین المللی دانشجویان مسلمان که در شهر ورمز (WORMS) آلمان تشکیل شده بود، شرکت کرد. او با من آشنا شد و مرا دعوت کرد که 4ماه دیگر در کنگره ای از دانشجویان مسلمان ایرانی در شهر تریر (TRIER) آلمان شرکت کنم. 4ماه بعد با تعدادی از برادران انجمن اسلامی آخن به آن کنگره رفتم و در آنجا دکتر بهشتی را دیدم.
سابقه آشنایی قبلی هم با شهید بهشتی داشتید؟
در سالهای 1335-37 در قم شاگرد ایشان بودم. او رییس دبیرستان دین و دانش بود و درس هم می داد.
زبان انگلیسی. نه؟
بله. البته یک بار هم ایشان را در مسجد هامبورگ و به هنگام ورودشان دیده بودم. اما صحبتی بین ما در این مورد نبود. فقط جهت خیرمقدم ، دیدار خیلی کوتاهی بود. اما این بار آقای بهشتی به کنگره ای آمده بود که حدود 30دانشجوی مسلمان ایرانی در آن شرکت داشتند.
این کنگره، نشست و گردهم آیی چهارم اتحادیه انجمن های دانشجویان گروه فارسی زبان بود.
اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان ، گروه فارسی زبان هم عضو کنفدراسیون بود؟
نخیر. یک سازمان دانشجویی وقتی می خواست شکل بگیرد باید خودش را به لحاظ حقوقی به ثبت می رساند. یعنی باید عضو سازمان صنفی و بین المللی دانشجویان می شد تا مشروعیت داشته باشد.
دو سازمان دانشجویی بین المللی صنفی وجود داشت ؛ یکی به نام «یوسو» که بیشتر سازمان های دانشجویان چپ عضو آن بودند و مرکزش هم در پراگ بود و یک سازمان هم تحت نفوذ امپریالیست ها بود.
هر تشکل دانشجویی باید در یکی از این دو سازمان عضویت می گرفت . کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مشروعیتش را از سازمان اول گرفته بود. عضویت در آن سازمان ها یک شرط اساسی داشت و آن این که سازمان دانشجویی داوطلب باید بتواند اثبات کند که زبان رسمی سازمان دانشجویان داخل کشور خودش است.
زمانی که افرادی درصدد تاسیس کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند، باید اثبات می کردند که سخنگوی دانشجویان دانشگاه های ایران هستند. در سالهای 1339-1340حزب توده توانسته بود برای این تشکیلات دانشجویی وابسته به خود در خارج از کشور، از سازمان یو سو مشروعیت بگیرد.
وقتی که ورود چین به صحنه سیاست بین المللی معادلات را عوض کرد و جبهه ملی هم نفوذ بیشتری پیدا کرد، توده ای ها هم از فعالیت افتادند. در سال 1343اعضای جبهه ملی فعال در کنفدراسیون با دانشگاه تهران تماس گرفتند تا دست حزب توده را در پراگ کوتاه بکنند.
این بود که از دانشگاه تهران ابوالحسن بنی صدر به عنوان نماینده دانشجویان به اروپا آمد و از آنجا به پراگ رفت و نامه دانشجویان دانشگاه تهران را آورد و مشروعیت از سازمان وابسته به حزب توده به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی که اکثرا در دست افراد جبهه ملی بود منتقل شد.
ما که اینک می خواستیم سازمان اروپایی دانشجویان ایرانی مسلمان را به وجود بیاوریم ، باید آن را در جایی به ثبت می رساندیم ؛ اما از آنجا که این کار در پراگ در تعارض با کنفدراسیون بود، مشکل پیدا کردیم.
کنفدراسیون جای وقت تلف کردن شده بود. ما می دیدیم که مرجع تقلید وقت یعنی امام خمینی مبارزه با رژیم را واجب عینی می دانند و در کنفدراسیون نمی شود به این وظیفه عمل کرد.
چون طبق اساسنامه «یوسو» فقط یک سازمان می توانست به عنوان زبان رسمی سازمان دانشجویان داخل کشور به ثبت برسد بنابراین اعلام کردیم که ما یک سازمان صنفی نیستیم. کنفدراسیون یک سازمان صنفی بود ولی چون زبان دانشجویان داخل کشور بود و از آنجا که دانشگاه های ایران به دلیل شرایط حاکم ، از تامین منافع صنفی شان محروم بودند، لذا باید فعالیت سیاسی می کردند.
یعنی مبارزات دانشجویان دانشگاه های ایران برای تامین حداقل آزادی های اجتماعی و صنفی ، کاملا سیاسی شده بود و لذا از دریچه تامین منافع سیاسی، فعالیت کنفدراسیون صنفی سیاسی می شد اما ما اعلام کردیم که اصلا سازمان صنفی نیستیم بلکه یک سازمان عقیدتی هستیم و خط مشی ما ایدئولوژی و جهان بینی اسلامی است بنابراین منحصرا در چارچوب فعالیت های صنفی فعالیت نخواهیم کرد و وجه افتراق ما با تشکیلات سایر دانشجویان مسلمان عضو UMSO این است که ما فارسی زبان هستیم و دانشجویان افغانی و پاکستانی فارسی زبان هم عضو ما هستند.
ما در واقع از مشروعیت اتحادیه بین المللی انجمن های اسلامی دانشجویان بهره گرفتیم و با افزودن کلمه گروه فارسی زبان در پرانتز خودمان را تفکیک کردیم و از این طریق مشروعیت حقوقی پیدا کردیم.
پس شهید بهشتی در جلسه این گروه شرکت کرد؟
بله در گردهم آیی چهارم این سازمان آقای بهشتی شرکت کردند. کنگره اول تا سوم هم قبلا تشکیل شده بود و جنبه مقدماتی داشت. در کنگره پنجم که در شهر هانوور تشکیل شد، من برای اولین بار به عنوان مسوول روابط بین الملل اتحادیه انتخاب شدم. بلافاصله پس از این انتخابم ، ارتباط اتحادیه مان را با نجف و امام (ره ) برقرار کردم.
به نظر شما ضعف تشکل های اسلامی دانشجویی در مقایسه با دیگر سازمان های دانشجویی در چه بود؟
نقطه ضعف ما در آن مقطع، نداشتن خوراک فکری برای پاسخگویی به ابهامات، شبهات و نیازهایی بود که مطرح می شد. بچه هایی که وابسته به جناح چپ بودند، به اندازه کافی خوراک ایدئولوژیک داشتند و از طریق سازمان های سیاسی شان راجع به تحلیل روز و مسائل سیاسی و فلسفی و اعتقادی تغذیه می شدند اما امکانات ما در درگیری فلسفی ، اجتماعی و عقیدتی با اینها کم بود. با فعال شدن جریان حسینیه ارشاد و آغاز فعالیت های دکتر شریعتی و آمدن شهید مطهری از قم به تهران و تدریس در دانشگاه تهران و آوردن مسائل عقیدتی در قالب مسائل سیاسی روز و انتشار جزوه هایی در این موارد، وضع فکری دانشجویان در اروپا بهتر شد البته آثار مهندس بازرگان، دکتر سحابی ، آیت الله طالقانی و دکتر شیبانی و نشریات ایدئولوژیک شرکت سهامی انتشار و بحثهای انجمن اسلامی مهندسین برای ما می آمد؛ اما اینها هیچ وقت کافی نبود.
با آغاز فعالیت های فرهنگی دکتر شریعتی و شهید مطهری و از همه مهمتر طرح مباحث و اندیشه سیاسی امام خمینی (ره) که مرجعیت را به زعامت دینی و سیاسی ارتقاء داد، انجمن اسلامی دارای توانمندی قدرتمند سیاسی و عقیدتی شد. یادم هست که در سال 1350 یک اپیدمی در شمال آلمان رواج پیدا کرد شبه بیماری یرقان ، روزنامه های صهیونیستی تبلیغ کردند که علت رواج این بیماری، ترک های مسلمانی هستند که در کارخانجات موادغذایی اینجا مشغولند و بهداشت را رعایت نمی کنند و به همین بهانه به احکام طهارت در اسلام حمله کردند.
اینجا جایی بود که انجمن اسلامی باید به میدان می آمد و خیلی زود توانست با بسیج کردن مجموعه واحدها و صدور بیانیه های پی درپی و نامه ، به مراجع حقوقی و سیاسی به جنگ این روزنامه های صهیونیستی برود.
در مدت خیلی کوتاهی توانستیم ورق را برگردانیم ، حتی اقامه دعوا در دادگستری کردیم به طوری که سازمان مرکزی اداره کاریابی آلمان رسما از کارگران مسلمان عذرخواهی کرد. گزارش این ماجرا را من برای امام به نجف بردم و ایشان در یکی از سخنرانی هایشان که دو، سه هفته پس از این گزارش ایراد شد، به این مطلب اشاره کردند و آن را بسیار ستودند.
گفتند یک جنجالی چندوقت پیش یهود در آلمان راه انداخت و جوانان مسلمان تلاش کردند و آن را خنثی کردند (کوثر، جلد اول ، صفحه ز49 248ناشر: دفتر نشر آثار امام). با گسترش فعالیت های اعتقادی و سیاسی انجمن های اسلامی ، دانشجوی ایرانی که به قصد تحصیل به اروپا می آمد دیگر هرز نمی رفت و عقاید اسلامی اش را از دست نمی داد و از لحاظ فکری بارور می شد.
ظاهرا اختلافاتی هم درباره درس خواندن بین نیروهای مذهبی و اغلب کنفدراسیونی ها وجود داشت؟
شرط ما برای اعضای انجمن این بود که در وهله اول باید درسشان را بخوانند، چون قرار نیست برای همیشه در خارج بمانند. میدان مبارزه ایران است. برخلاف شعار کنفدراسیون که درس خواندن را خیانت به انقلاب می دانست ما معتقد به خوب تحصیل کردن بودیم. فعالان کنفدراسیون می گفتند اگر شما درس خواندید و مهندس شدید باید بروید در یک کارخانه کار کنید.
کارخانه مال سرمایه دار است بنابراین شما در خدمت امپریالیسم قرار می گیرید. اما ما این شعار را انحرافی می دانستیم. آن عده کثیر از اعضای انجمن های اسلامی که قبل از انقلاب به کشور بازگشتند، با قدرت تحلیل و تبیین عقیدتی و سیاسی، جایگاه خوبی داشتند و جذب تشکیلات مختلف سیاسی داخل می شدند.
نمونه های فراوانی سراغ داریم که اکثر این افراد در سال های 50 تا 57 در فعالیت هایی که در داخل کشور صورت گرفت، منشا اثر بودند یا هسته های مبارزاتی به وجود آوردند یا به هسته های موجود ملحق شدند.
این فعالیت ها در مجموعه مبارزات سیاسی خارج از کشور و نیز جنبش دانشجویی تاثیرگذار بود؛ اما خلایی که در درون انجمن های اسلامی احساس می شد، فعالیت های حزبی بود. فرق کار در انجمن اسلامی دانشجویی با فعالیت حزبی این است که فعالیت حزبی در درون یک سازمان با تعهدات و چارچوب و هدف و ابزار مشخص عمل می کند.
در آن مقطع ، الزاما مبارزات بایستی مخفی می ماند. در داخل کشور هم سازمان ها زیرزمینی بودند. در اساسنامه انجمن اسلامی ، قید شده بود که اعضای انجمن های اسلامی می توانند عضو سازمان های سیاسی و مذهبی دیگر باشند اما نمی توانند عضو سازمان های مخفی باشند.
معنی این تصمیم آن بود که افراد نمی توانند مشی سیاسی و تعهدات حزبی خود را به درون انجمن های اسلامی منتقل کنند. به همین دلیل هم در کنگره های سالانه گاهی ما شاهد درگیری هایی بودیم.
یک جریان معتقد بودند که باید خیلی سریع و علنی مبارزه کرد و تک و توک هم افرادی بودند که مشی مسلحانه را پذیرفته بودند اما جریان حاکم بر سازمان بر این باور بود که سازمانی که مشی مبارزه مسلحانه را تبلیغ و اجرا بکند اولا نمی تواند علنی باشد و ثانیا نمی تواند علنی عضوگیری و کار بکند.
در خیلی از مقاطع نسبت به مشی سیاسی نهضت ایراداتی داشتم ولی اشکال عمده همان طور که گفتم تعارضی میان فعالیت علنی و مبارزات سیاسی زیرزمینی بود.
ضمن آن که ابهاماتی هم وجود داشت که مشی ظاهری این گروه مسلح چه جوری است و باطنش چگونه است تاکتیک و استراتژی درازمدتش چیست؛ تاکتیک کوتاه مدتش چیست؛ خود من تمرکز عمده فعالیتم در انجمن های اسلامی بود؛ اما از آنجا که بیشتر تحت تاثیر افکار و اندیشه های مذهبی مهندس بازرگان و یا شهید مطهری یا دکتر بهشتی و بیشتر از همه امام موسی صدر (دایی خودم) بودم ، طبیعتا یک نوع گرایش نسبت به جریان سیاست مبتنی بر اندیشه مذهبی داشتم.
شرایطی که بعد از جنگ جهانی دوم انجمن های اسلامی دانشگاه های تهران آغاز به فعالیت کرد، تقریبا مشابه شرایطی بود که ما در اروپا داشتیم. در شهریور 20فعالیت های مارکسیست ها در دانشگاه ها علنی و آزاد بود و فعالیت های اسلامی که مهندس بازرگان و آیت الله طالقانی و دکتر سحابی شروع کرده بودند، با مشکل مواجه بود.
همین وضعیت را ما در اروپا هم داشتیم . طبیعتا من با نشریات نهضت آزادی و بیانیه های آنها و اعضا و عناصر آنها بیشتر نزدیک بودم اما چون یکی از اعضا و کادرهای رده بالای انجمن های اسلامی بودم و باید به مشی اساسی و سازمانی خودمان که مذهبی و علنی بودن است پایبند می بودم، نمی توانستم به فعالیت های سازمانی نهضت آزادی بپیوندم. علاوه بر آن که در خیلی از مقاطع نسبت به مشی سیاسی نهضت ایراداتی داشتم ولی اشکال عمده همان طور که گفتم تعارضی میان فعالیت علنی و مبارزات سیاسی زیرزمینی بود.
شما بعدا هم عضو نهضت آزادی نشدید؟
هیچ وقت عضو نبودم. ضمن این که عرض کردم گاهی اعتراض هم داشتم. می دانید که نهضت آزادی به دو شاخه اصلی تقسیم می شد؛ نهضت آزادی داخل کشور و نهضت آزادی خارج از کشور و نهضت آزادی خارج از کشور نیز دو شاخه اروپایی و آمریکایی داشت. شاخه اروپایی و امریکایی در بعضی مسائل و از جمله در شیوه مبارزه گاه و بیگاه با هم اختلاف نظر داشتند. تبلور ظاهری این اختلاف در برخوردهای صادق قطب زاده و دکتر ابراهیم یزدی مشاهده می شد.
گروهی که دور و بر قطب زاده بودند بیشتر به فعالیت های پرشور و خروش و علنی تمایل داشتند و موضعگیری های صریحتر و قاطعتر نشان می دادند. یادم است در یکی از ملاقات هایی که در سالهای 55 و 56 در نجف با حضرت امام (ره) داشتم، عنوان کردم که دوستان ما از مشی آقای بازرگان در داخل کشور گله مند هستند. امام بصراحت به من گفتند که مساله آقای بازرگان را به عهده من واگذار کنید و نسبت به ایشان پرخاش نکنید.
من از گفته ایشان این طور فهمیدم که این اختلاف مشی به تشکل های دانشجویی کشیده نشود، کما این که یک بار هم بصراحت به من گفتند مباحث شیعه و سنی را که میان اعضای تشکل های بین المللی خارج از کشور اختلاف ایجاد می کرد به محیط های دانشجویی نکشانید.
این بحث ها باید میان سران و بزرگان و علمای تراز اول صورت بگیرد. با وجود اینها سمپاتی و تمایل من به مجموعه فعالیت های مذهبی نهضت آزادی طبیعتا زیادتر بود. سال 57 هم که به ایران آمدم از طرف آقای صدر حاج سید جوادی (وزیر کشور وقت) به کار در وزارت کشور دعوت شدم. 14 اسفند بود که معاونت اجتماعی سیاسی این وزارتخانه را پذیرفتم. وزارت کشور هیچی نداشت. به دلیل اعتصابات 6ماهه هیچ چیزی سرجایش نبود. من هم 17سال دور از وطن بودم و تازه می خواستم با همه چیز آشنا بشوم.
روز 16 اسفند بود که حاج احمد آقا (خمینی) تلفن کرد که امام (ره) می گویند زود همه پرسی را برگزار کنید. گفتم من می روم قم خدمتشان عرض می کنم که برای چی همه پرسی برگزار کنیم. این امر یعنی برگزاری رفراندوم، تشکیلات و سازمان می خواهد که ما نداریم. به حاج احمد آقا گفتم امروز صبح در وزارت کشور جلسه ای داشتیم. پاسبان ها می گویند ما نمی توانیم سرچهارراه ها بایستیم چون این لباس را که مردم می بینند یاد گذشته می افتند و باید لباسها عوض شود. حساب کردیم که اگر در سراسر کشور بخواهیم لباس متحدالشکل تهیه کنیم، چه هزینه کلانی دارد.
حاج احمد آقا گفت: امام اصرار بر همه پرسی دارند. رفتم قم و به امام عرض کردم که دنیا شما را پذیرفته و شما 4 عنصر حاکمیت را حتی در پاریس داشتید و در آنجا به فکر دولت در تبعید بودید. جریان نفت به خارج را قطع کردید، که اگر دولت در تبعید تشکیل شد، صادرات نفت در اختیار خود شما باشد تا آن را صرف هزینه های دولت در تبعید بکنید. حالا هم شما اعلام جمهوری اسلامی بکنید.
امام گفتند، نه ! همه پرسی باید برگزار بشود. شما الآن نمی فهمید. 50سال دیگر خواهند گفت که از احساسات مردم سوءاستفاده شده و چه درست بود پیش بینی امام.
همه هم قبول دارند. امام فرمودند نخیر باید برگزار شود. گفتم درست است که شما در پاریس قول همه پرسی را داده اید، اما ما توجیه می کنیم و مردم هم می پذیرند. امام گفتند، نه ! باید برگزار بشود. شما الان نمی فهمید. 50سال دیگر خواهند گفت که از احساسات مردم سوءاستفاده شده و چه درست بود پیش بینی امام.
همین الان هم می بینیم که در این مورد، زمزمه هایی بلند شده و می گویند در آن زمان مردم می دانستند که شاه را نمی خواهند اما نمی دانستند چه می خواهند. هنوز نسل اول حضور دارد و این حرفها زده می شود. به امام عرض کردم پس اجازه بفرمایید که یک مدتی بگذرد تا بتوانیم تدارکات فراهم کنیم.
فرمودند: نخیر تدارکات نمی خواهد. شما انجمن چی هستید. هر کاری در انجمن های اسلامی می کردید، اینجا هم انجام بدهید. گفتم آقا انجمن اسلامی شرایط و ضوابط دیگری داشت. دیدم که نخیر! امام تاکید دارند که الا و لله همه پرسی باید برگزار بشود و زود هم باید بشود.
آمدم تهران و با وزیر کشور صحبت کردم و گفت حالا باید چکار کنیم. من هنوز استاندار هم ندارم. گفتم من هم اصلا از تشکیلات استانداری و وزارت کشور سردرنمی آورم اما در راه قم به تهران که می آمدم یک چیزی به ذهنم رسید و آن این که به تعداد استان ها بچه هایی را که می شناسمشان به کار دعوت می کنم. (چه از بچه های انجمن های داخل کشور و چه خارج از کشور) هر کسی مسئول یک استان بشود و خودش هم به تعداد هر شهرستان در هر استان نیرو جمع و جور کند.
بعدا هر نیرویی که برای هر شهر انتخاب می شود برای بخشها و روستاها نیرو تدارک ببیند. چنین سازمانی درست می کنیم و کاری هم فعلا به کادر وزارت کشور نداریم. وزیر کشور گفت اگر می توانی بکن. خلاصه روز 21 یا 22 اسفندماه، ستاد مرکزی همه پرسی تشکیل و بخشنامه ها پی درپی صادر شد.
تصمیم گرفتیم همه پرسی را برای اواخر اردیبهشت برنامه ریزی کنیم. حاج احمدآقا خبر داد امام می گویند نخیر باید نیمه اول فروردین برگزار شود. عرض کردم 2هفته تعطیلات عید است. امام گفته بودند در همان تعطیلات بگذارید. خلاصه قرار گذاشتیم دهم فروردین روز برگزاری همه پرسی باشد و عجیب این که کار هم پیش می رفت یعنی جو با اعتماد و بسیار عاطفی که روزها و ماههای اول برقرار بود، کارها را پیش می برد. خدا لعنت کند توده ای ها را که با روشهای استالینیستی این جو عاطفی و اعتماد را شکستند.
خلاصه ، ستاد تشکیل شد و کارها بخوبی پیش می رفت اما در 26 اسفند اولین شوک روحی به همه ماها وارد شد و آن، خلع سلاح شدن پادگان مهاباد بود. یعنی یک جریان مسلحانه علیه نظام شکل گرفت و به نظر می رسید که راه مقابله با آن هم نظامی است.
این حادثه، مجموعه جریانات و اوضاع سیاسی کشور را تا حدی کدر کرد اما در عین حال مانع برگزاری همه پرسی نشد. اوراق همه پرسی قبلا توزیع شده بود. روز دهم، همه پرسی برگزار شد. غروب به ما خبر دادند که هنوز بسیاری از مردم در صف ایستاده اند. با دفتر امام تماس گرفتیم ، ایشان اجازه دادند یک روز تمدید کنیم.
روز یازدهم هم رای گیری ادامه پیدا کرد. شب دوازدهم حدود ساعت 1.5 یا 2 بعد از نیمه شب آرا شمارش شد. من شبانه به قم رفتم و پس از نماز شب امام ، خدمتشان رسیدم و نتیجه همه پرسی را به اطلاعشان رساندم.
ایشان باید نتیجه را امضا می کردند تا به عنوان یک سند تاریخی باقی بماند. همان موقع ایشان بیانیه دادند. از 22 بهمن تا 12 فروردین، رادیو اخبار را با عبارت «اینجا تهران است صدای انقلاب ایران» یا «این صدای راستین انقلاب ایران است» شروع می کرد ، هیچ صحبتی از اسلامی بودن به میان نمی آمد.
قرار شد در اخبار ساعت 2بعدازظهر رادیو، بیانیه امام پخش شود. ضمنا قرار شد از ساعت 12، هر 15دقیقه یک بار اعلام شود که ساعت 2 بعدازظهر پیام مهم امام پخش می شود. برنامه هم این بود که در خلاصه اخبار رادیو گفته شود که پیام مهم امام در مشروح اخبار پخش می شود و بعد از پیام امام یک قطعه موزیک پخش شود و سپس این عبارت از رادیو پخش گردد:«اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران » دلمان خوش بود که این کار هم صورت خواهد گرفت. ساعت 2نشستیم پای رادیو و روال عادی آن طی شد و هیچ خبری هم نشد. خلاصه خبر را خواندند؛ ولی از پیام امام حرفی نزدند.
در مشروح اخبار هم همین طور. تلفن کردم به دفتر قطب زاده ، در دفترش نبود. فرد دیگری هم خبر نداشت که قضیه چه شده . هیچ کس مسوولیت را عهده دار نشد. شب در اخبار تلویزیون نتیجه همه پرسی را خیلی عادی اعلام کردند.
پیام برخی مراجع را خواندند و ضمن آنها پیام امام هم خوانده شد. این نشان می داد که نفوذ در صداوسیما تا چه اندازه قوی بود.
بالاخره هم قضیه مشخص نشد؟
نخیر، آن موقع افراد وابسته به چریک های فدایی خلق در رادیو و تلویزیون بودند، ما به آنها هرگز خوشبین نبودیم.
امام هم حساسیتی نشان ندادند؟
امام در این گونه مواقع می گفتند، خب ضعیفید. بروید قدرت را به دست بگیرید. نیرو دارید این مردم پشتیبانتان هستند. در مورد همه پرسی یک مقدمه ای هم باید عرض کنم که به پاریس برمی گردد. امام موقعی که پاریس آمدند، پس از یک هفته این بحث مطرح شد که از تحولات یک سال اخیر ایران باید حداکثر بهره برداری صورت بگیرد.
مطلبی که خدمت امام مطرح می شد این بود که دنیا حاکمیت شما را با 4 ضابطه ای که به لحاظ مدنی، یک حکومت باید داشته باشد، پذیرفته و شما را به رسمیت می شناسد. 4 ضابطه عبارت بودند از: یکی اصل اقتدار (اتوریته)، دوم جغرافیای حکومت (تریتوریال)، سوم این که این فرد یا گروه صاحب قدرت، قدرتشان مشروع است و تحمیل نشده (لژیتیماسیون) و عنصر چهارم ، موثربودن هدایت و رهبری. (افکتیویته).
به دنبال طرح این 4موضوع ، گفته می شد که باید 4کار اساسی صورت بگیرد و آن عبارت است از این که 4 ابزار و کلید اصلی که رژیم حاکم به کار می برد، از او گرفته شود. یکی از این ابزارها گمرکات بود.
به امام عرض کردم اجازه بدهید مدتی بگذرد تا بتوانیم امکانات برگزاری رفراندوم را فراهم کنیم.امام فرمودند: تدارکات نمی خواهد، رفراندم را هم باید زود انجام بدهید.
گفته شد باید کاری کرد تا رژیم نتواند نیازمندی های خود را وارد کند و یا چیزی از مرزها خارج کند. بنابراین کمیته های انقلاب باید در گمرکات مستقر شود و واردات و صادرات کنترل شود. ابزار دوم نفت بود که رژیم حاکم از طریق فروش نفت ، مشکلات مالی خود را حل می کرد.
ابزار سوم هم بانکها بودند که کار انتقال پول را انجام می دادند و ابزار چهارم هم رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. پیرو همین طرح بود که کمیته نفت به ریاست مهندس بازرگان و عضویت آقای هاشمی رفسنجانی و مهندس صباغیان و دو، سه نفر دیگر تشکیل شد.
بانکها هم همین جور. اعتصابات شروع شد، گمرکات هم عملا عاطل مانده بود. حتی فهرستی از بانک مرکزی منتشر شد از کسانی که ارز خارج کردند. رادیو و تلویزیون و پاره ای از مطبوعات هم به دلیل شروع اعتصابات ، کار چندانی نمی کردند.
مجموعه این شرایط پس از رفتن شاه و تا روز 22بهمن کاملا محقق شد. من همان طور که گفتم خدمت امام عرض کردم دنیا عناصر چهارگانه حاکمیت شما را پذیرفته و قدرت هم در دست شماست و نیازی به همه پرسی نداریم اما امام همان جمله ای را که عرض کردم ، فرمودند و تاکید داشتند که 50سال دیگر عده ای حرفهای دیگری خواهند زد.
چه شد که سخنگوی دولت شدید؟
در موقع برگزاری همه پرسی رادیوهای خارجی خیلی شیطنت می کردند. علاوه بر آن، در طول همان دو، سه هفته گروه مسعود رجوی و چریک های فدایی خلق خیلی شبهه افکنی می کردند. بخصوص در نوارهای مرزی و مناطقی که قومیت ها در آنجا بودند این شبهه افکنی ها بیشتر بود. من هم در وزارت کشور این گزارش ها را هر روز دریافت می کردم.
یک بار خدمت امام رسیدم و عرض کردم که عده ای از مردم تحت تاثیر این چیزها قرار گرفته اند و ابهاماتی نسبت به جمهوری اسلامی دارند. اگر اجازه می دهید بخشی از آن پیش نویس قانون اساسی را که شما امضا کردید در یک بحث زنده تلویزیونی مطرح بکنم.
مسئولیت رادیو و تلویزیون در آن زمان با که بود؟
در این مقطع دست قطب زاده بود اما حاکمیت مطلقی نداشت، فقط یک گروهی درست کرده بود که در اتاق فرمان مراقب باشند، آنها هم گاهی از دستشان در می رفت. خلاصه این که از امام اجازه این کار را گرفتم. اما گفتم ممکن است برای شورای انقلاب ابهام به وجود بیاید.
چون نسخه ای از این پیش نویس قانون اساسی دست آنهاست و بهتر است با اطلاع آنها این کار صورت بگیرد. امام به احمد آقا گفتند که تماس بگیرد. احمد آقا به من گفت که فردا به جلسه شورای انقلاب برو و موضوع را در میان بگذار.
شما به عنوان معاون وزیر کشور چطور قبلش این را با دولت مطرح نکردید؟
کاری که من در چارچوب دولت موقت می کردم در واقع چارچوب تشکیلاتی همه پرسی بود. اینجا بحث، بحث محتوایی بود که باید عنوان می شد.
جریاناتی در سطح کشور داشت اتفاق می افتاد که در مبهم کردن اندیشه امام و نظام حکومتی جمهوری اسلامی بود. طبعا این کار باید با پشتوانه امام صورت می گرفت از طرفی عرضه کردن اصول قانون اساسی هنوز رسمیت پیدا نکرده بود و در اختیار دولت هم نبود، بلکه در اختیار شورای انقلاب بود.
دولت وظیفه داشت که مجلس خبرگان تدوین قانون اساسی را تشکیل دهد لذا در این مقطع ، بررسی محتوایی قانون اساسی به دولت ربطی نداشت.
چه کسانی ابهام آفرینی می کردند؟
رادیوهای خارجی.
پشتوانه داخلی نداشت؟
عناصر غیرمذهبی که در داخل هم بودند؛ نظیر جبهه ملی. یک جبهه دمکراتیک ملی هم تشکیل شده بود توسط متین دفتری که اندیشه اسلامی را نمی پذیرفت.
اگر بگوییم یا بپذیریم که جبهه ملی و شخص دکتر کریم سنجابی نسبت به اندیشه مذهبی و تحقق احکام اسلامی خنثی بودند اما جبهه دمکراتیک ملی علنا در مقابل این جریانات موضع داشتند. حسن نزیه بصراحت در آبادان گفت که پیاده کردن احکام اسلام نه ممکن است و نه مفید.
خب در این شرایط طبیعی بود که من با این جریان درگیر شدم و لذا هماهنگی با دفتر امام لازم بود تا اندیشه امام درباره نظام اسلامی برای آحاد مردم تبیین بشود. فردا صبح آن روز از قم آمدم تهران و رفتم شورای انقلاب؛ وقتی رسیدم به جلسه شورای انقلاب، بعضی از جمله آقای مطهری رفته بودند.
آیت الله خامنه ای تشریف داشتند. آقای دکتر عباس شیبانی و دکتر باهنر و آیت الله مهدوی کنی هم بودند. با آیت الله خامنه ای از قبل هم حشر و نشر داشتیم. من از دوران دبیرستان با ایشان ارتباط داشتم . ایشان در مدرسه حجتیه قم یک حجره داشتند.
من از داخل مدرسه حجتیه به دبیرستان می رفتم. حجره ایشان خیلی زیبا بود و من گاهی به آنجا می رفتم و در ادبیات و شعر از ایشان کمک می گرفتم. در سالهایی که در اروپا بودم 2بار به ایران آمدم ؛ یک بار در مشهد به طور تصادفی به ایشان برخورد کردم که چند ساعتی را در کوه سنگی مشهد با ایشان بودم.
خلاصه در این جلسه من موضوع را مطرح کردم اما چیزی اتفاق افتاد که توی ذوق من زد و وقتی من عنوان کردم نظر امام این است که بخشهایی از قانون اساسی مورد تایید ایشان تبیین شود، آقای مهدوی کنی به آقای دکتر شیبانی گفت: «پس معلوم می شود اینها یک چیزهایی هم دارند که از ما مخفی کرده اند» من از کلمه «اینها» خوشم نیامد. نوعی دوگانگی را احساس کردم .
منظور از کلمه «اینها» که بود؟
دولت موقت. اصلا تصور این که افرادی از این مجموعه سران انقلاب از هم جدا هستند برایم ناگوار بود. من پرسیدم منظورتان چیست؛ آقای مهدوی گفتند آیا دولت آن نسخه را به شما داده است ؛ گفتم نه. نسخه پیش نویس قانون اساسی از پاریس تا تهران همراه من بود. در هواپیمای حامل حضرت امام هم تدبیری اتخاذ کردیم که دستمان باقی بماند؛ چون نمی دانستیم وقتی به تهران می آییم ، چه بر سرمان می آید.
بعد حاج احمدآقا 5 نسخه از آن کپی کرد و به برخی مراجع تقلید داد. در حاشیه یک نسخه هم امام مطالبی نوشته اند که آن نسخه نزد من است و می خواهم از روی این نسخه بخش هایی را برای مردم تشریح کنم. در این جلسه شنیدم که دولت نسخه ای از یک پیش نویس قانون اساسی را به شورای انقلاب داده است.
چیزی که دولت داده بود، نسخه ای بود که دکتر حسن حبیبی در تهران در چند جلسه با چند حقوقدان ، بررسی کرده بودند و این نسخه از روی همان پیش نویسی تهیه شده بود که به مراجع هم داده بودیم. در هر حال ، با اطلاع شورای انقلاب من از 4شب پیش از رفراندوم برنامه زنده تلویزیونی داشتم.
قرار بود 4برنامه 20دقیقه ای باشد اما هر کدام یک ساعت و نیم تا 2ساعت طول کشید. شب آخر، حالت عاطفی عجیبی داشتم چون می دیدم ، آرمان ها و تلاشهای 20ساله برای تشکیل یک نظام اسلامی بالاخره به ثمر می نشیند البته من تعبیر حکومت اسلامی را اولین بار از شهید سیدمحمدباقر صدر شنیده بودم آن هم 13 - 14سال پیش از پیروزی انقلاب. ایشان هم پسرعموی مادر من بود و هم شوهر خاله ام بنابراین هر بار که به نجف می رفتم، به خاطر این قرابت سببی و نسبی ، با ایشان هم دیدار می کردم.
سال 42 که اولین بار برای تعطیلات تابستانی از آلمان به ایران آمدم ، از طریق ترکیه و حلب به نجف رفتم و سپس با اتوبوس از بغداد به تهران آمدم. در نجف آن سال برای اولین بار ایشان را که به تازگی با خاله ام ازدواج کرده بودند، دیدم.
از نوع نگرش ایشان به مسائل عقیدتی و اجتماعی لذت بردم. ایشان دیدی باز نسبت به مسائل اسلامی داشت که برای من تعجب آور بود. برگردیم به بحث اصلی مان شاید بد نباشد اینجا خاطره کوتاهی نقل کنم از دیالوگی که بین امام موسی صدر و شهید بهشتی در بوخوم آلمان رد و بدل شد و به مرحوم شهید محمدباقر صدر هم مربوط می شود.
فکر می کنم خرداد 57 بود که شهید بهشتی در اروپا بود و می خواست به نجف برود، امام موسی صدر هم از کنگره الجزایر به آلمان برگشته بود و به اتفاق آقای بهشتی به منزل ما در شهر بوخوم آمدند. بعدازظهر رفتیم در جنگلی که نزدیک منزل ما بود قدم بزنیم و در همین اثنا، درباره اوضاع ایران صحبت شد.
شهید بهشتی - قریب به این مضمون - گفت من عازم عراق هستم و می خواهم در آنجا با امام (ره) درباره برنامه های ایشان صحبت کنم و ببینم چه طرح و برنامه هایی در ذهن دارند و آیا شرایط سیاسی موجود برای آن چه امام در ذهن دارند مناسب است امام موسی صدر گفت به نظر من ، تنها راه همین است که امام شروع کرده اند؛ چون الان در ایران و منطقه یک بزنگاه تاریخی فراهم شده و اگر از این بزنگاه بهره برداری نشود، دیگر معلوم نیست چنین مجالی به این زودی ها فراهم شود و قریب به این معنا افزودند: این اولین بار در تاریخ معاصر است که زعیم سیاسی ، یک مرجع علی الاطلاق تقلید نیز می باشد البته در سابق مرحوم آیت الله کاشانی و آیت الله طالقانی و پیش از آنها میرزای شیرازی یا میرزای نائینی فعالیت های بزرگ سیاسی کرده اند اما آنها هیچ کدام مرجع علی الاطلاق نبودند.
همچنین، مرحوم آیت الله صدر (پدربزرگ ما) یا در مقطع دیگری، مرحوم آیت الله بروجردی یا آیت الله حاج سید محمدتقی خوانساری حضور داشتند؛ اما مانند امام زعامت والای سیاسی نداشتند.
به علاوه جریان پرقدرت روشنفکری دینی که تفکر غالب در دانشگاه های کشور و بخش اعظم دانشجویان خارج از کشور است، دست در دست یک مرجع بزرگ و روشن بین و بلامنازع دینی گذاشته اند و یک جریان توفنده سیاسی قدرتمند را به وجود آورده اند و مهم تر این که مساجد به دنبال اینها حرکت کرده اند و مردم حضور یکپارچه دارند. این یک بزنگاه تاریخی است.
بعد آقای صدر خطاب به آقای بهشتی گفت اما من نگران چیز دیگری هستم. شما برای بعد از امام ، چه فکری کرده اید؛ مرحوم شهید بهشتی گفت: نظر ما روی آقای منتظری است. آقای صدر با تعجب پرسید: آقای منتظری؛ آقای بهشتی گفت : مگر شما غیر از این فکر می کنید؛ آقای صدر گفت : تعجب می کنم که شما این طور فکر می کنید. من آقای منتظری را خیلی خوب می شناسم و شاگرد او بوده ام نسبت به او ارادت هم دارم. نگرش او به فقه و استنباطش و شجاعتش را هم قبول دارم اما درایت و تدبیر برای اداره امور کشور، برای اراده سیاسی هدایت یک کشور، امر دیگری است.
شهید بهشتی پرسید شما چه نظری دارید؛ دایی جان گفتند. من نظرم روی سیدمحمد باقرصدر است زیرا بیش از دو دهه است که آقاسید محمدباقر صدر فقه حکومتی تدریس می کند، حزب دارد، مبانی تفکرش، تشکیلاتی و اجرایی و حزبی است و از وقتی که یادم می آید، اصرار دارد که باید حکومت اسلامی داشت.
دولت موقت، هم با خودش مشکل داشت هم با شورای انقلاب
دوباره از مطلب دور شدیم؛ صحبت درباره رفراندوم بود.
عرض کردم، در آخرین برنامه تلویزیونی احساساتی شدم و مطلب به اینجا کشید. آن شب احساس غرور می کردم و شادی توام با اشک شوق هم به سراغم آمده بود. طرح این مسائل اقبال روزنامه ها را هم به دنبال داشت. یک مصاحبه بسیار مفصل نیز با روزنامه ها انجام دادم.
این مطلب را هم اضافه کنم که سوال رفراندوم دو گزینه ای بود: جمهوری اسلامی؛ آری، نه. در آن اوان پاره ای از روزنامه ها و نیز چند گروه الحادی سیاسی دانشجویی به این نحو همه پرسی ایراد گرفتند البته مشخص بود که آنها نزد مردم وزنه قابل توجهی نبودند اما به هر حال بهتر می بود برای ثبت در حافظه تاریخ این ابهام زدوده می شد.
دو سه روز به همه پرسی مانده از امام اجازه گرفتم که رسما اعلام کنم کسانی که غیر از جمهوری اسلامی، نظامی دیگر را پیشنهاد می کنند، پشت برگه مربوط به «نه »، سیستم و نظام مورد نظرشان را بنویسند.
می دانید نتیجه چه بود؛ تنها 312 یا 313 نفر نوشته بودند «جمهوری دموکراتیک خلق » و تک و توک هم چیزهای دیگر به چشم خورد. همین نتیجه، مهندس بازرگان را بر آن داشت تا روزی در دانشگاه در پیش خطبه نماز جمعه خطاب به این جریانات که بلوای تبلیغاتی سیاسی بزرگی در دانشگاه ها به راه انداخته بودند و روز به روز بر مطالبات خود می افزودند، گفت: «به اندازه کوپن خود ادعا و مطالبه داشته باشید».
در همان دوران حاج مهدی عراقی (خدا رحمتش کند) برای بعضی از جلسات در مساجد بازار از من دعوت به سخنرانی کرد. زیرا حالتی در جامعه به وجود آمده بود که تبیین مسائل دینی از زبان امثال من برای مردم و خصوصا جوانان خوشایندتر شده بود.
عصر یکی از روزهای اوایل تیرماه 58من در وزارت کشور بودم که از دفتر مهندس بازرگان به من زنگ زدند و گفتند نخست وزیر با شما کار دارد. برای روز بعد قرار گذاشتیم. آقای بازرگان گفت که ماشائالله بازار سخنرانی های شما در روزنامه ها و رادیو و تلویزیون گرم است، قطب زاده هم که رفیقت است و چک سفید امضا داری. اشاره کنم که قطب زاده با دولت موقت خیلی بد بود.
رادیو و تلویزیون اکثرا علیه دولت تبلیغ می کرد، ولی من هم به دلیل سابقه دوستی با قطب زاده و هم به دلیل ارتباط مستقیم با امام و دفتر حاج احمدآقا مستثنا شده بودم این عبارت طنز آقای بازرگان پر معنی بود.
خلاصه ایشان گفت: حالا که روزنامه ها و رادیو و تلویزیون حرفهایت را منتشر می کنند، این حرفها را به نام دولت بگو. پرسیدم: حرفهایی که من تا الان زده ام، عقاید خودم است. آیا دولت هم آنها را قبول دارد؛ گفت: بله. به این ترتیب من شدم سخنگوی دولت و البته شرط گذاشتم که اگر در جایی ضعف ببینم ، مطرح خواهم کرد. او هم پذیرفت و من از اواسط تیرماه به نخست وزیری رفتم.
از چه موقعی اختلافات دولت موقت با شورای انقلاب شروع شد؟
تقریبا از همان اوایل عمر دولت موقت، اختلاف شروع شد. لوایحی که از طرف دولت به شورای انقلاب می رفت ، لازمه اش این بود که نخست وزیر، حضورا در جلسات شورای انقلاب راجع به آن لوایح توضیح بدهد. دلیلش هم این بود که اعضای شورای انقلاب بعضا در حال وهوای مسائل اجرایی نبودند اما یک مشکل دیگر هم وجود داشت و آن ، اظهارنظرهایی بود که اعضای شورای انقلاب یا دولت در خارج از جلسات رسمی و در طی سخنرانی هایشان مطرح می کردند و این سخنرانی ها تحت تاثیر جو جامعه صورت می گرفت و گاهی کاملا با مصوبه دولت یا شورای انقلاب مغایر بود.
مثلا فردی در جمع کارگران حضور پیدا می کرد و تحت تاثیر جو و یا تحت تاثیر اندیشه سوسیالیستی مطالبی می گفت که باعث تحریک آنها می شد یا فرض کنید عده ای اعتراض یا اعتصاب می کردند و مسوولی در جمع آنها حاضر می شد و برای آرام کردن جمع شعارها یا قولهایی می داد که خلاف مصوبات دولت بود و این امر مشکل ایجاد می کرد.
آقای بازرگان از این رفتار گلایه می کرد و می گفت که شما در اجتماعات کارگری و دانشجویی می روید و شعارهای تند می شنوید و به آنها قول می دهید. آنها هم می آیند در نخست وزیری یا جای دیگری تجمع می کنند و ما باید پاسخگو باشیم و چون نمی توانیم با توجه به مصالح عمومی پاسخگوی آنها باشیم ، این گونه تلقی می شود که دولت ضعیف و ناتوان است.
من همان موقع احساسم این بود که این اختلاف متاسفانه ریشه و اساسش چیز دیگری است و اتفاقا همین طور هم بود.
یعنی اختلافات منشا فکری و اندیشه ای داشت؟
بالاخره تصمیم گرفته شد برای کاهش اختلافات، بعضی اعضای شورای انقلاب در دولت مسوولیت بگیرند و بعضی اعضای دولت هم عضو شورای انقلاب بشوند. در نتیجه آقای باهنر به سمت معاون وزیر به آموزش و پرورش رفتند. آیت الله خامنه ای معاون وزیر دفاع و آقای هاشمی رفسنجانی هم معاون وزیر کشور شدند. از طرف دولت هم دو، سه نفر علاوه بر شخص مهندس بازرگان در جلسات شورای انقلاب شرکت می کردند.
صرف نظر از اختلافات دولت با شورای انقلاب، آیا میان اعضای دولت اختلاف وجود نداشت؟
وقتی که امام حکم نخست وزیری را به آقای بازرگان دادند، در همان جا گفتند: شما را بدون ملاحظات و وابستگی های تشکیلاتی و حزبی انتخاب کردم. شما هم در انتخاب هیات وزیران از مجموعه گروههای دست اندرکار مبارزه علیه رژیم گذشته استفاده کنید. گروه های دست اندرکار آن موقع هم فقط نهضت آزادی نبود، دیگران هم بودند.
تنها 312 یا 313 نفر از افرادی که به جمهوری اسلامی رای «نه» داده بودند پشت برگه هایشان نوشتند «جمهوری دموکراتیک خلق» تک و توک هم چیزهای دیگر به چشم خورد.
مثل حزب جاما، ملل اسلامی، حزب ملت ایران و جبهه ملی. من خیلی زود در همان یکی دو جلسه اول هیات وزیران، شاهد اختلاف نظر دو، سه تا از وزیران با دکتر کاظم سامی وزیر بهداشت و دکتر شریعتمداری وزیر علوم بودم.
هماهنگی دکتر سامی با دکتر شریعتمداری علیه دکتر سنجابی که وزیر امور خارجه بود کاملا مشهود بود. عدم هماهنگی جناحی دیگر از وزیران با داریوش فروهر، وزیر کار نیز مشهود بود. بین مهندس عزت الله سحابی و دکتر کاظم سامی با عباس امیرانتظام نیز اختلاف وجود داشت.
حالا که اسم امیرانتظام آمد بی مناسبت نیست در مورد او هم توضیح بدهید. بخصوص این که خاطرات او هم منتشر شده است.
نخست وزیر و مجموعه دولت به این نتیجه رسیدند که مهندس امیرانتظام در دولت نباشد. من سمت سخنگویی دولت را پذیرفتم و او از این سمت کنار رفت. یک بار به من گفت : اگر خدمت امام می روید من هم می خواهم بیایم و خدمتشان بگویم که دولت طرحی دارد که می خواهد یارانه ها را حذف کند. اگر این طرح اجرا شود هزینه مردم بالا می رود.
حقیقتش من هم ناپختگی کردم و پیش از این که این موضوع را به آقای بازرگان بگویم ، خدمت امام مطرح کردم و امام هم با آن مخالفت کردند. بعدا معلوم شد دولت چنین طرحی نداشته و در واقع با اعتماد به گفته مهندس امیرانتظام من سنگ روی یخ شدم. نمی دانم امیرانتظام از کجا این حرف را شنیده بود. نکته دیگر این که درباره آقای امیرانتظام دو مطلب را باید از هم تفکیک کرد؛ یکی نگرش سیاسی و عملکرد اوست و یکی زندگی شخصی اش.
منظورتان از عملکرد، جاسوسی است؟
من کلمه جاسوسی را نمی خواستم به کار ببرم. در هر حال ، عملکردی که بعدها مورد اتهام قرار گرفت و عنوان جاسوسی به آن داده شد، باید از مسائل شخصی او تفکیک شود. امیرانتظام وزیر نبود، بلکه معاون نخست وزیر بود. آقای بازرگان برای کاستن از فشارها که به عضویت او در دولت مربوط می شد، او را به سفارت ایران در سوئد منصوب کرد.
مهندس بازرگان در جلسه مدافعات مهندس امیرانتظام شرکت کرد و درباره اتهام های جاسوسی گفت : اینها را با اطلاع من و با دستور من و با علم و آگاهی من انجام داده و نمی تواند عنوان جاسوسی داشته باشد، اما درباره مشی زندگی شخصی و خصوصی او، چون من شناخت کافی نداشتم و قبل از انقلاب هم 17سال در ایران نبودم ، چیزی نمی توانم بگویم ، اما می دانم که انتقاداتی درباره شیوه زندگی اش وجود داشت کما این که درباره خود من هم حرف ها و انتقاداتی وجود داشت.
برای مثال مرحوم شهید رجایی یک روز به من گفت که خیلی ها از مشی باز تو و سبک لباس پوشیدن تو در این شرایط انقلابی گله دارند. بهتر است اگر بتوانی هماهنگ تر با مردم باشی، گفتم: من از وقتی که لباس بر تنم می کردند تا زمانی که دیگر خود با انتخاب خود لباس پوشیده ام تا الان یک رویه در زندگی ام اعمال کرده ام ، نمی توانم حالا به خاطر اعتراض چند نفر که تازه نمی دانم چقدر محض رضای خداوند است ، ریاکاری کنم و مشی ام را عوض کنم.
به نظر می آید اختلاف نظر میان دولت و شورای انقلاب، مبنایی تر از آن بود که شما گفتید. به نظر می آید مهندس بازرگان و دوستانش در نهضت آزادی، اعتقادی به حکومت دینی نداشتند و اصلا ریشه اختلافات از اینجا نشات می گرفت. داستان مخالفت با مجلس خبرگان و تصمیم به انحلال آن که امیرانتظام وارد میدان شد، ناشی از همین طرز تفکر بود.
به اعتقاد من ، لااقل در آن برهه زمانی ، ریشه اختلافات اینها نبود. دلیلش هم این است که برای طرف مقابل مهندس بازرگان هم ، مبانی حکومتی و استراتژی های حکومتی مشخص و مطرح نبود تا اختلافی مطرح شود، البته بعدها مسائلی پیش آمد که شرح آن به درازا می کشد. من این مسائل را در مجموعه خاطراتم به تفصیل آورده ام که انشاءالله بزودی منتشر می شود. اما نکته ای که در خصوص انحلال مجلس خبرگان و امیرانتظام اشاره کردید و من دقیقا در جریانش بودم ، اصلا به آقای بازرگان ربطی نداشت.
قضیه از این قرار بود که در برخی محافل مطرح شده بود که قرار بود مجلس خبرگان براساس پیش نویس تهیه شده، تصمیم بگیرد. در حالی که اینک اصلا آن طرح پیش نویس که امام هم تایید کرده بودند، مطرح نیست. بعضی افراد هم اعتراض شان به این بود که موضوع دارد بی جهت به درازا می کشد.
شاید نیت غیرخیرخواهانه هم نداشتند. خود من هم گهگاه نق می زدم که جریان دارد طول می کشد ولی مقصودم این بود که شرایط، شرایط التهاب و بحرانی است و گروههای سیاسی غیرمذهبی از شرایط موجود سوءاستفاده می کنند و اگر متن نهایی در مجلس خبرگان زودتر به سرانجام برسد، از این شرایط براحتی گذر می کنیم. امام هم به همین دلیل کتبا از دکتر بهشتی خواستند که طرح نهایی متن قانون اساسی را جهت همه پرسی زودتر تدوین کنند.