دلمان میخواست میتوانستیم تمام حالتهای چهرهات، تمام لبخندهایت، تمام شیوۀ نگاهت و تمام تو را در قاب دوربین حفظ کنیم. اما این واقعیت را چگونه میتوان پذیرفت که تو دیگر در میان ما نیستی و چند روزی شده است که مرگ، از باغ خاندان صدر، ریحانی را چیده است و رفته است.
خبرها میگویند تو رفتهای. اما کیست که باور کند؟ فکر نمیکردیم به این زودیها با نبودنت روبه رو شویم. زود بود برای ما. همۀ کارهایمان با تو ناتمام مانده است هنوز. امروز دنبال عکسی میگشتیم که همه باشند در کنار تو. اما نبود. فکر میکردیم این بار که بیایی مؤسسه این عکس را میگیریم. فکر میکردیم این بار که آمدیم برای مصاحبه، این بار که آمدیم خانهات، از همان جا توی آسانسور دوربین را آماده میکنیم و همین که در باز شد و تو را در آستانۀ در با آن لبخندِ خاصِ خودت دیدیم، با گرفتن یک عکس، غافلگیرت میکنیم. اما حالا تو هستی که ما را غافلگیر کردهای.
حالا برای نمایشگاه کتاب سال ۹۴ چه کنیم، بیتو؟ وقتی میخواهیم برای مهمانان غرفه برنامه ریزی کنیم، مگر میتوانیم نبودنت را باور کنیم؟ نه، نمیتوان باور کرد که سال آینده غرفۀ انتشارات مؤسسۀ امام موسی صدر در نمایشگاه کتاب باشد و تو نباشی. تو نباشی تا با آمدنت به غرفه، راهرو بند بیاید. حالا چه بگوییم اگر کسی مثل هر سال بپرسد دکتر طباطبایی چه روزی به غرفه خواهند آمد؟ نه، نمیتوان باور کرد. با این حال، باور داریم که تو همچنان هستی. تلاش تو، حمیت تو و علاقۀ تو برای شناساندن امام موسی صدر به جوانان و به تشنگان راه حقیقت، به بار خواهد نشست و نشسته است.
دلمان میخواست میتوانستیم تمام حالتهای چهرهات، تمام لبخندهایت، تمام شیوۀ نگاهت و تمام تو را در قاب دوربین حفظ کنیم. اما این واقعیت را چگونه میتوان پذیرفت که تو دیگر در میان ما نیستی و چند روزی شده است که مرگ، از باغ خاندان صدر، ریحانی را چیده است و رفته است.
خاطراتی را که با تو داشتهایم، در همایشها، در نمایشگاهها، در سخنرانیها، حضورت را در مؤسسه، حضورمان را در خانهات، تا آنجا خاطرۀ آرشیوهایمان اجازه میداد گرد آوردیم تا دوباره مرورت کنیم. تو را که ناباورانه و بهت زده، دریافتیم که دیگر در میان ما نیستی. یادت همیشه زنده باد و روانت آرام!